...

چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
بر شاخسار بلوطی که بالانشیناست

و باز پناه جُستن پوپکی
پیاله‌ی آبی ...

...
دارد از پشت نی‌زار این دامنه
صدای کسی می‌آید
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند
آشناست این هوای سفر
آشناست این آواز آدمی
آشناست این وزیدن باد
خنکای هوا
عطر برهنه‌ی بید ...

...
سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب
و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار
که خوشه‌های شبِ رفته را
به نور بوسه می‌چیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم

به این همه رود، راه، آدمی...!

...

بالای سَرَم
قاب عکس قديمی ری‌را:
رَدِ پای کودکانی بر کناره‌ی آب،
يادگاریِ دوری از ادامه‌ی دريا،
و مرغِ خاموشِ مهاجری در مِه.


حالا چه ... خانه‌نشينِ بی‌ارتباطِ عشق؟
حالا تکيه به ديوارِ ساکتِ اين همه زمستان چه می‌کنی؟!


خودم اينجا
خيالم جايی دور،
دستم حوالیِ فالی از حافظ،
و شوقی عجيب که انگار پُر از عطرِ بوسه است،
انگار تو اصلا نرفته‌ای،
انگار تو اصلا از صحبتِ رفتن
چيزی به خاطرِ چراغ
خطی به خاطرِ من
حرفی به خاطرِ دريا نياورده‌ای!
رو به آينه برمی‌گردم
چراغ، بالای رَفِ مَرمَر است وُ
آب در پياله‌ی مس،
طبيعی‌ست که هر ميخکِ تشنه‌ای
از تولدِ نابهنگامِ تابستان می‌ترسد،
اما به هر حال بايد بروم،
بروم زيارتِ بوسه،‌ زيارتِ باران، زيارتِ نور،
می‌گويند همه‌ی شاعرانِ بزرگ
برادرانِ بينایِ باران و بوسه بوده‌اند،
و من ری‌را ... را دوست می‌دارم ...


چه خوب شد که من از سَرِ سادگی
صحبتِ باد و چرت و پرتِ پاييز را باور نکرده‌ام.
دارم زلال می‌شوم
زلال مثل معنیِ آب و آينه در عيدِ بوسه‌ها،
زلال مثل يک ستاره‌ی دانا،
که آهسته در شبِ ناروا
به رويای روشنِ فانوس و گريه رسيده است.
حالا چه؟!
حالا بالای سَرَم
صحبتِ چند کبوترِ بی‌خيال از خوابِ سنگ وُ
سايه‌سارِ زمستان است.
ديگر در اين دقيقه‌ی بينا
خاموش و خانه‌نشين نخواهم شد،
دارد قابِ قديمی دريا می‌شکند،
کودکان از کناره‌ی آب
به خوابِ خانه برمی‌گردند،
مِه فرونشسته است،
و خانه پُر از آوازِ يکريزِ همان مرغِ مهاجر است.

...

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!
من می‌توانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.

اما همه نمی‌دانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمی‌ست.
اما زبان ساده‌ی ما، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که می‌دانی! بیا کمی شبیه باران باشیم

...

چقدر ساده‌ایم ری‌را!

 

نه تو، خودم را می‌گویم 
من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است 
که از خوابِ درخت می‌افتد

در آینه می‌نگرم 
و از چاهی دور 
صدای گریه‌ی گُلی می‌آید 
که نامش را نمی‌دانم!

ری‌را ...! 
گفتی برایت 
از آن پرنده‌ی کوچکی 
که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسم
باشد عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...! 

راستش را بخواهی

 

بعد از رفتنِ تو 
دیگر کسی به آینه نگفت: - سلام
شایع شده است 
این سالها شایع شده است 
که آن پرنده‌ی کوچک 
روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود، 
یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید، 
صبح که برخاستیم 
باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد، 
و کسی نبود 
و کسی نمی‌دانست 
بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز 
هزار کبوترِ بی‌سر 
شبیهِ ستاره مُرده‌اند!

 

...

می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم:
تو ندیدیش؟!

و چیزی، صدایی
صدایی شبیه صدای آدمی آمد
گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم

نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید

گفتم: شوخی کردم به خدا
می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت ‌و گو؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام !

...

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یك حرف ساده بود

از قول من به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

 

...

بعد از تو 

تنها وظیفه ی من 

تکرار همین بعد از تو گفتن است،

وگرنه جهان

- با این همه هیاهوی بی دلیل-

فقط تاکید کسی

برعلامت آشکار تعجب است!

...

اگر می‌گویم خسته‌ام

هزار بیراهه نرو!

می‌روی اشتباه می‌کنی بر‌می‌گردی

بعد می‌گویی

منظور ِ خاص ِ این عده همین است که هست وُ

همین است که بود!

من می‌گویم

من از دست ِ خودم خسته‌ام!

می‌فهمی ...؟

برای روشن کردن ِ چراغ

نیازی نیست

دستت به بالین ِ ماه برسد.

بزن روشن شویم

به شوق ِ همین خستگی.

البته

که حالی‌ام می‌شود گاهی،

می‌فهمم منظور ِ خاص ِ یک عده یعنی چه،

اما تو چرا ... ؟!

از پی این همه زندگی

که ارزان گذشت،

ما

چه گران زیسته‌ایم دوست من!

 

گاهی سکوت

مادر ِ برهنه‌ترین کلمات من است.

من آسانم

من آسان مطلقم

و از تو

از خودم

از همه خسته‌ام،

به دست‌های این مردم

نگاه کن

به دست‌های خسته‌ی این مردم

نگاه کن!

این دست‌ها

تنها زخم ِ پیشانی خویش را پنهان می‌کنند

در باد.

عجیب است

یک پرنده و ُ

این همه شاخه‌سار؟

همین است که شک می‌کنم!

آرامش آینه

گاهی

تحمل بی‌پایان سنگ را

یه یادم می‌آورد.

 

غر نزن دوست من!

در این سرزمین

مرا آن‌قدر شکسته‌اند

که دیگر نه سنگ را به یاد می‌آورم

نه آرامش ِ آینه را.

با این حال

من

هرگز

نومید نمی‌شوم،

زیرا هر بیراهه‌ی بی‌دلیلی

تا ابد

بیراهه نخواهد ماند.

...

همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است

تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دریا
به دیدنم بیا
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
واژه برایم بیاور بی انصاف
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگی‌های تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو آمده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است

عکس: نیمه شب یکی از همین شب ها

 

...

من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است

بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.

...

کم نيستند شادي‌ها
حتی اگر بزرگ نباشند،
آنقدر دست نيافتنی نيستند
که تو عمري‌ست،
کز کرده‌ای گوشه جهان،
و بر آسمان چوب خط مي‌كشی به انتظار...
حبس ابد هم حتی، پايان دارد،
پايانی بزرگ و طولانی...

...

هی بادهایِ بی‌هرکجا وزيده!
کجای اين بازی بی‌آغاز پاييزی، عدالت است
که مرغانِ بی‌قرارِ بهاری
به باغاتِ بی‌پايانِ اردی‌بهشت رفته باشند
اما اين هُدهُدِ خسته هنوز، خسته هنوز ...!

چه بارانی گرفته است!
آيا تو هم اين‌جايی ...؟

...

حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطر تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

راستی حالا 
دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بلبلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!

...

من هرگز

چیز دندان گیری از این جهان نخواسته ام 

فقط گاهی فرصتی کوتاه 

تا به یاد آورم زندگی تا کجا می تواند زندگی باشد 

همین است که من هیچ نخواسته ام از این جهان

جز اندکی آرامش

بلکه برگردم پیش خودم 

و به یاد بیاورم اینجا کجاست 

من کیستم

و این جهان بی هوده 

از جان من چه می خواهد 

بعضی ها 

چرا این همه بی انصاف اند!

...

نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،

معلقم ميانِ مويه و انتظار.

نپرس پريشانِ کدام کرانه‌ای!
کرانه تويی بی‌کرانه‌ی من!

من ... همان بيدارْخوابِ هميشه‌ام
که بی‌هوای تو ... بی‌سواد
که بی‌هوای تو ... بی‌کس
که بی‌هوای تو ... بی‌حوصله.

پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپرده‌ای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!

...

چقدر خوب است

که ماهم یاد گرفته ایم 

گاه برای نا اشناترین اهل هرکجا حتی

خواب نور و سلام و بوسه می بینیم 

گاه به یک جاهایی  می رویم

دره های دوری از پسین و ستاره

از آواز نور و سایه روشن ریگ

و می نشینیم لب آب

لب آب را می بوسیم

ریحان می چینیم

ترانه می خوانیم

و بی اعتنا به فهم فاصله

دهان به دهان دورترین رویاها

بوی خوش روشنایی روز را می شنویم

باید حرف بزنیم

گفت و گو كنیم

زندگی را دوست بداریم

و بی ترس و  انتظار

اندكی عاشقی كنیم

...

حالا ديدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی 
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد 
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديده‌اند. 
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی 
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ 
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند! 
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود 
قرارِ ما به سينه‌سپردن دريا و ترانه تشنگی نبود 
پس بی‌جهت بهانه مياور 
که راه دور و 
خانه‌ی ما يکی مانده به آخر دنياست! 
نه، ... 
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد 
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و روياهامان شاعر شويم 
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده‌اند 
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين 
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد 
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست!

حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشه‌ی عصمت خواهی رساند. 
يادت نرود گُلم 
به جای من از صميم همين زندگی 
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس! 
ديگر سفارشی نيست 
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌ئی که دی ماه به ايوانِ خانه می‌آيند 
خداحافظ!

...

راستی هيچ می دانی من در غيبت پرسوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟!
رسيد، اما وقتی
که ديگر هيچ کسی در خاموشی خانه
خواب بازآمدن مسافر خويش را نمی‌ديد...

...

برای من 
دوست داشتن 
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است 
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر ...