بالای سَرَم
قاب عکس قديمی ریرا:
رَدِ پای کودکانی بر کنارهی آب،
يادگاریِ دوری از ادامهی دريا،
و مرغِ خاموشِ مهاجری در مِه.
حالا چه ... خانهنشينِ بیارتباطِ عشق؟
حالا تکيه به ديوارِ ساکتِ اين همه زمستان چه میکنی؟!
خودم اينجا
خيالم جايی دور،
دستم حوالیِ فالی از حافظ،
و شوقی عجيب که انگار پُر از عطرِ بوسه است،
انگار تو اصلا نرفتهای،
انگار تو اصلا از صحبتِ رفتن
چيزی به خاطرِ چراغ
خطی به خاطرِ من
حرفی به خاطرِ دريا نياوردهای!
رو به آينه برمیگردم
چراغ، بالای رَفِ مَرمَر است وُ
آب در پيالهی مس،
طبيعیست که هر ميخکِ تشنهای
از تولدِ نابهنگامِ تابستان میترسد،
اما به هر حال بايد بروم،
بروم زيارتِ بوسه، زيارتِ باران، زيارتِ نور،
میگويند همهی شاعرانِ بزرگ
برادرانِ بينایِ باران و بوسه بودهاند،
و من ریرا ... را دوست میدارم ...
چه خوب شد که من از سَرِ سادگی
صحبتِ باد و چرت و پرتِ پاييز را باور نکردهام.
دارم زلال میشوم
زلال مثل معنیِ آب و آينه در عيدِ بوسهها،
زلال مثل يک ستارهی دانا،
که آهسته در شبِ ناروا
به رويای روشنِ فانوس و گريه رسيده است.
حالا چه؟!
حالا بالای سَرَم
صحبتِ چند کبوترِ بیخيال از خوابِ سنگ وُ
سايهسارِ زمستان است.
ديگر در اين دقيقهی بينا
خاموش و خانهنشين نخواهم شد،
دارد قابِ قديمی دريا میشکند،
کودکان از کنارهی آب
به خوابِ خانه برمیگردند،
مِه فرونشسته است،
و خانه پُر از آوازِ يکريزِ همان مرغِ مهاجر است.