وداع با زمستان ....

                         

                          فرخنده باد بر همگان مقدم بهار

                                                            نوروز جاودانه ترین جشن روزگار

  حال فوق العاده عجیبی دارم.این حرف مال امروز و دیروز نیست

روز آخر هر سال رو همینجوری میگذرونم . توی خواب و بیداری . نمیدونم خوشحالم یا ناراحت.  انگار همه ش منتظر یه اتفاق عجیب و غریب هستم. سال قدیمی در ساعت های آخر٬شبیه یه آدم محتضر میمونه که همه سعی دارن آخرین کارهایی رو که براش از دستشون بر میاد انجام بدن.

 تمام روزهای سال گذشته٬وقت هایی که تلف کردم٬اتفاقات خوب و بدی که برایم افتاده ٬ همه و همه مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد میشه.

خیلی به سرعت گذشت... نمیدونم به سرعت چه گذشت اما هر چی هست از برق و باد خیلی سریعتر بود! اصلا نفهمیدم چی شد . یعنی همش همینجوری میگذره؟

سال 87 سالی برای من سال پر هیاهو ، جنجالی و پر فراز و نشیب بود . با خیلی ها سر ستیز داشتم و به چالش بر خاستم . سالی بود برای شناختن درون آدمها ! سالی که خوب یا بد پر از تجربه بود و همین تجارب و حوادث بزرگترین درس زندگیم را به من دادند .

وقتی خوب به رفتارم و اعمالم در این یک سال گذشته فکر می کنم جز یک مورد از عملکردم خیلی راضیم !!!

الان کمتر از 2 ساعت به سال نو وقت باقیه و صدای تیک تیک ساعت رومیزیم به زمستان می گوید که زیاد فرصت ماندن نداری .

به هر حال عمر میگذرد و ما نیز هم . امروز برای اولین بار حسی را تجربه کردم میان خوشحالی و ناراحتی ... خودم هم نمیدانم کدام؟

نمی دانم چه در انتظارم است ؟  به هر حال :

                                                 هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان می رویم

 

از تمام کسانی که افتخار همنوردیشان را داشتم و دمی خوش بودیم نهایت تشکر را دارم و برایشان آرزوی سلامتی و بهروزی دارم .

دوستانی که با کامنتهایشان گاهی لبخندی را بر لبانم می نشاندند .

آنانی که گاهی می آمدند و کوته سخنی می گفتند و می رفتند .

برای آنان که گاهی از زخم سخنانم آزرده خاطر شدند آرزوی موفقیت روز افزون دارم . ( نیش عقرب نه از بهر کین است .... اقتضای طبیعتش این است )

 

سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم

                            رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

                            باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم

نه مرا طاقت غربت  نه تو را خاطر قربت

                            دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

                           که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم ...

                                              

                                    

                                                                        نوروزتان مبارک باد .

نه که روز (نیکروز) به یاد هیروشیمای کردستان (16 مارس بمباران شیمیایی حلبجه )

 

بمباران شیمیایی حلبجه  برنامه نه که روز را با نام هیروشیمای کردستان آغاز کردیم تا بگوییم که هیچ جنایتی در تاریخ گم نخواهد شد و هیچگاه جنایت کاران فراموش نخواهد شد و همین تاریخ آنها را دیر یا زود از بین می برد ...

صدام ، هیتلر، موسیلینی ، فیدل کاسترو ، لنین ، پینوشه و بسیاری از این قبیل فاشیست ها و دیکتاتورها ....

و همواره مردمان تحت ستم برای همیشه جاودانه می شوند و تاریخ خود را از نو می سازند و همین ملت ها روزی تاریخ خود را با دست خود می نویسند و حماسه می آفرینند .

حلبجه ای ها ، کوبایی ها ، الجزایری ها ، امریکای لاتینی ها ، هندی ها ، ایرانی ها ، یهودی ها و ...

 

روز یکشنبه ساعت 6 طبق معمول میدان مادر (کچه شوانه ) جمع شدیم و افراد گروه همگی  تقریباً سر وقت رسیدن و به راه افتادیم .  از جاده ی بانه حدود 30 کیلومتر را طی کردیم و از روستای میرده در جاده ای کهستانی و سنگ لاخی مسیر را کنار رودی خروشان ادامه دادیم . جاده در کمرکش کوهها بالا می رفت و مانظری که در مه سیمایی زیبا به خود گرفته بودند لذتی وصف ناشدنی را به ما می داد . در کنار دره ای که رودی بسیار پر آب و خروشان از آن با صدایی دلنشین و پر هیجان سرازیر بود . جاده باریک بود و باریک تر نیز می شد این جاده به 2 روستا راه داشت یکی پیرعمران و یکی قبغلوجه هردو ی روستا ها به نکروز راه داشت .

در کنار جاده یک پل چوبی معلقی وجود داشت که بی اختیار کنارش پارک کردیم و برای عکاسی چند دقیقه ای در آنجا ماندیم رود بسیار خروشان و مخوفی از زیر این پل لغزان عبور می کرد که در نوع خود جالب بود .

پل چوبی لغزان

پل

رودخانه

در این جاده  ما مسیر سمت چپ را انتخاب کردیم تا به روستای قبغلوجه برسیم . روستایی با معماری زیبا و ساختاری متفاوت از کوچه های باریک آن که مه نیز قسمتی را پوشانده بود عبور کردیم و چند عکسی به یادگار گرفتیم ...

در سراشیبی که عبور از آن تا حدودی سخت به نظر می رسید به بلند ترین قسمت آن رسیدیم و مناظر بسیار زیبا ما را بیش از پیش مشتاق کرده بود برای پیاده شدن از ماشین و لذت بردن از هوای پاک و خنک

انتهای جاده

جاده را در پیش گرفتیم جاده ای که فقط به مزرعه های آن طرف روستا راه داشت . در انتهای مسیر ماشین را پارک کردیم و با شوق و ذوق فراوان از ماشین پیاده شدیم  . هوا فوقالعاده بود و مه دامنه های سر به فلک کشیده ی کوه را فراگرفته بود . نکروز که نامش یادگار دروان زرتشت است و نشان از نیک روزیست و براستی که مبارک سحری بود و فرخنده روزی و براستی نیک روز نامی برازنده است برای این کوه .

حدود 2 ساعت گذشته بود و به یکی از زیبا ترین طبیعت های منطقه رسیده بودیم . آرام با گامهایی موزون و منظم به راه افتادیم و تنفس هوای کوهی انرژی مضاعفی به ما داده بود هرازگاهی نفس عمیقی می کشیدیم و لذت می بریدیم گیاهان بهاری سر بیرون آورده بودند و در کنار برف جلوه ای زیبا آفریده بودند . منطقه ای که به پایتخت گیاهان کوهی و دارویی مشهور است . زمزمه برلب ادامه می دهیم اکنون در شیبی 45 درجه بروی خط الراس قرار داریم و راه را ادامه می دهیم . گاهی سوزی زمستانه و گاهی هوای مطبوع بهاری گاهی مه و گاهی هوای صاف ...

 

قله ی نکروز خود نمایی میکند قله ای سپید که مهربان آرمیده است قسمت سخت مسیر همان ابتدای مسیر است و بعد از آن به شیبی ملایم و کوهی مهربان می رسیم در دل این طبیعت بی نظیر !

قطره

بعد از یک ساعت از ابتدای مسیر به چشمه ی همیشه پرآب شیخ میرسیم برفی که در قسمتهایی ریزش نموده بود و نقابهای که هر آن احتمال ریزش آن وجود داشت در کنار این چشمه چند لحضه توقف می کنیم به تماشای مناظر آن می نشینیم . گام بر می داریم و در تمام مسیر با همصحبتی دوستان لبخندی برلب داریم و این لبخند تا زمانی که به شهر بر می گردیم از روی لبانمان پنهان نمی شود . دوستانی بهتر از برگ درخت ...

آقایان آزاد صالحی ، هیوا دادخواه و رضا فهیمی .

همنوردان

قلهبعد از گذر از گرده ای که در بالای چشمه وجود دارد به یالی می رسیم که چشم اندازی متفاوت دارد و کوههایی را از میان توده های عظیم مه سر بیرون آورده اند کوههایی همچون گرده کوه ( که گاهی از آن به کی دو سقز نام می بریم ) ، زاغه ؛ بابوس و ذوالفقار .

باد بسیار شدیدی می وزد و تمام مسیر از برفی نزدیک به یخ پوشیده است . قله نزدیک است و ما بعد از چند دقیقه در میان مقومت در برابر این باد به قله می رسیو و جایی برای اندکی استراحت پیدا می کنیم و  لیوانی نوشیدنی گرم می نوشیم . اکنون باید به فرود فکر می کردیم فرودی که آسان ترین کار بود چون برفی مناسب و شیبی مناسب تر ما را به سر خوردن روی آن ترغیب می کرد از اوج قله تا ابتدای مسیر با سر خوردن پاین آمدیم لحضاتی مهیج و بیاد ماندنی چند کیلومتر را در چند دقیقه با سر خوردن پایین آمدیم و اوج لذت را از این سر خوردن ها بردیم و افسوسی که شاید در چندی دیگر شاهد برف به این زیادی نباشیم .

 هیوا دادخواه

در تمام این مدت هیچگاه از آبهایی که سرازیر می شد که اغراق نیست اگر آنها را رود بنامم دور نشدیم . رودهایی که از کوه سرازیر می شد و در نهایت  ابررودی را تشکیل می دادند . از تمام یالهای کوه رودی پر آب با خروشی زیبا سرازیر می شد ، کوهی پر آب که هر گوشه ی آن چشمه ای فوران می کرد .

رود

بعد از آن به چمنزاری زیبا می رسیم که باید ساعتی می نشستیم و لقمه ای را هرچند محقر اما با لذتی فراوان می خوردیم و نوسیدن چای و خوردن سورپرایزهای دوستان که در هر برنامه چشمه ای جدیدی می آیند.  به هر حال زیبا بود و زیبا ...

ایستگاه آخر

روزی زیبا و خاطره ای ماندگار

 

عکسهای برنامه آخرین جمعه ی امسال به ترغه ( کوهنوردان سقز بوکان مهاباد )

 

قله ترغه عکس از آقای فرید صدقی

کاک فرید یه عکس به ما بدهکاری فکر نکنی فراموش کردم . در ضمن خیلی خوشحال می شیم در خدت باشیم کوههای زیبایی سقز وجود داره که فکر نمی کنم شما رفته باشید . با بچه های گروه صحبت کردیم و همگی مشتاقانه منتظر حضورتون در سقز هستیم . بعد از تعطیلات یه برنامه به سقز بگذارید و حتماْ خبر بدید .

از بابت عکسهای زیباتون هم ممنونم

عکسهای برنامه صعود سالانه نوروزی کوهنوردان سقز بوکان مهاباد به ترغه در وبلاگ کانون کوهنوردان اوراز مهاباد 

دفتر خاطرات مقبل هنرپژوه

 

می خوام یه بیوگرافی از خودم و اینکه چطور کوهنوردی را شروع کردم بنویسم

مقبل هنرپژوه متولد 10/4/1362 در شهرستان بوکان دیده به جهان گشودم . در خانواده ای 6 نفره دارای یک برادر و دو خواهر هستم .

از بچگی خیلی شلوغ و عاشق کارهای هیجانی بودم ، در مدرسه همیشه عضو دانش آموزان متوسط بودم. کم می شد که نمره 20 بگیرم ، مگر در ورزش !

علاقه مند به طبیعت بودم . فعلاً دانشجوی الکترونیک دانشگاه ارومیه هستم .

نوروز 1377 برای اولین بار با کوهنوردی در فخریگاه مهاباد با گروه سامرند نقده آشنا شدم ، زمانی که تازه اورست صعود شده بود .

از همان اول آشنایی یک علاقه آتشین پیدا کردم ، یک آماتور با فکر حرفه ای .

در بین دوستان مدرسه یک گروه کوهنوردی تشکیل دادم . گروه ما فقط 2 برنامه دوام داشت . بعد فقط سه نفر موندیم که حدود یک سال با هم خیلی عالی کار کردیم .

3 نفری پولهایمان را روی هم گذاشتیم و حدود 4-5 کیلو طناب پلاستیکی گرفتیم . از میلگرد 8 فرود ساختیم و از نبشی پنجره میخ و از چند تکه چرم و تسمه یک صندلی صعود پیش پینه دوز ها درست کردیم . یک چکش هم داشتیم که یک طرفش چکش و طرف دیگر آن تبر بود . تنها گره ای کخ می دانستم گره 8 بود ؛ حدود یک سال بیشتر اینطوری کار کردم .

با این وسایل فرودهایی به طول 4 متر و مسیرهای خطرناک کار کردم . تا اینکه شنیدم که آقای ...... دبیر هیئت کوهنوردی است . یک روز پیش ایشان رفتم و گفتم که وضعیت اینطوریه و خیلی علاقه مندم . بعد ایشان گفتند که جمعه صبح برو به "برده زرد" پیش آقای ...... بگو که فلانی منو فرستاده ، منهم آن موقع روزی گاهاً 3 بار برده زرد می رفتم .

صبح جمعه که رفتم برده زرد ، بعد از کمی گشتن پیدایشان کردم ، از دیدن طنابها و وسایل ذوق زده شدم . آن روز چون به خانه نگفته بودم زود برگشتم .

هفته بعد همراه بچه ها رفتم از صبح تا عصر نگاه کردیم . آقای ...... مسیر باز می کرد ؛ آرزو داشتم که اجازه بدهد به وسایلش دست بزنم !

بعد از چند مدتی با ایشان کار کردم بعد از مدتی با یکی از دوستانم که با یکی از سنگ نوردهای قدیمی بود آشنا شدم .

بعد از آشنایی با ایشان متوجه شدم که خیلی باهم تفاهم داریم و کوهنوردی را با هم شروع کردیم . حدود دو سال مثل دو قلو از جورابهایمان گرفته تا کلاه و کوله پشتی و عینک یکرنگ بودیم . برنامه های بزرگ سنگین با هم اجرا می کردیم . مسیر های زیادی روی دیواره کلتگه ، ترغه با هم کار کردیم با تمرینهای این دو سال بود که من می توانستم خودم را به اوج برسانم .

من هیچوقت یادم نمی آید که کوله ام از کسی سبکتر بوده باشد . همیشه سنگینترین کوله را بر می داشتم ، و بیشترین برفکوبی را می کردم .

خانواده ی من از ابتدا به خاطر خطرات آن شدیداً با کوهنوردی مخالف بودند . همیشه با دعوا از منزل خارج می شدم و با دعوا بر می گشتم ، گاهی مجبور می شدم که با کیسه نایلو به کوه بروم .

بعد از یک سال توانستم یک کوله پشتی سربازی بخرم و سال بعد کوله پشتی های هیئت را قسطی خریدم . تمام پولهایی را که برای لباس و کفش و اینجور چیزها به من میدادند خرج وسایل کوهنوردی می کردم . هیچ شبی بدون فکر کردن به کوه به خواب نمی رفتم .

سال آخر دبیرستان بودم و برای اینکه ثابت کنم کوهنوردی به درسم لطمه وارد نکرده توانستم وارد دانشگاه شوم و در آنجا فعالیت من متاسفانه برای یک مدت کم شد .

ترم اول بودم مهرماه 1380 علی رغم اینکه مدتی تمرینات جدی نداشتم ولی با دوستم تصمیم گرفتیم که در تستها شرکت کنیم . گفتیم فوقش در یک جایی خط می خوریم و سال آینده آن نقطه را تقویت می کنیم .

اولین تست که در آن 5 استان شرکت داشتند در آزربایجان شرقی برگزار شد . در پایگاه قهرمانی تبریز تست آمادگی جسمانی دادیم . که جزء نفرات اول بودم بین 80-90 نفر . متاسفانه دوستم دوستم یک هفته قبل در منطقه ی خودمان در کوه کمرش زخمی شده بود و نتوانست به تستها ادامه دهد . البته تست کوهستان هم در مرند برگزار شد بعد از آن یک تست صعود زمستانی حدود 5 روز در سندان داغ زنجان داشتم که هوا خیلی سرد بود . بعد اردوی فنی در پل خواب تهران برگزار شد که تست سنگنوردی بود . سپس نفرات برای صعود زمستانه علم کوه انتخاب شدند . خوشبختانه یا متاسفانه یکی از بچه های ماکو حالش خراب شد و من کفش های او را قرض گرفتم که 3 شماره از پایم بزرگتر بود و کل پوست کف پایم را کند . طوریکه بعد از مراجعت در ارومیه مجبور شدیم با بچه های هم اتاقیم جوراب را به اندازه زخم پایم با ساولون بشوریم .

در رودبارک برای اولین بار با آقای اوراز آشنا شدم و شب با هم همچادر شدیم . با آن وضع پاهایم آقای اوراز اصرار داشت که برگردم .

همان  روز اول قلل علم ، چالون ، میان سه چال ، شانه کوه ، شاخک ، مارد کماد و فرهان را صعود کردم و در نهایت عضو 20 نفر اردوی فنی برف و یخ همدان شدم .

احتمال زیاد می دادم که به خاطر سن کمم خط بخورم . اما 4  روز در زمیان الوند توانستم عضو 4 نفر انتخابی تیم باشم که در 8 فروردین 1381 به قله 8516 متری لوتسه در هیمالیای خمبو در کشور نپال اعزام شدم .

توانستم بعد از 62 روز فعالیت این کوه را صعود و مدال طلای جهان را کسب و رکورددار جوانترین فاتح این قله در جهان شوم .

یکی از بچه های تیم به داخل چادر اوراز میرود و می گوید مقبل نیست؟ محمد هم فکر کرده بود که مقبل یک شیء یا وسیله ایست ، پاسخ داده بود : نمی دانم داخل چادر را بگرد شاید همین زیر میر ها باشد . طرف می خندد و می گوید بابا مقبل اسم انسانه و او از بچه های تیم است .

هرکدام ازما با پتانسیلی و توانایی های فراوانی به دنیا می آییم . اما متاسفانه ما مقدار خیلی کمی از آن را مورد استفاده قرار می دهیم .

علت اصلی آن اینست که خود را خوب نشناخته ایم .

براستی که خود شناسی مشکلترین کار دنیاست ، باید از خود بیرون برویم و در بیرون شروع به خود شناسی بکنیم . متاسفانه ما هر وقت گیر می کنیم به خاطر اینکه  وجود خود را زیر سوال ببریم دیگران و محیط را مقصر شکست می دانیم .

اگر در زندگی بتوانیم خود را بشناسیم . و بعد ببینیم از این مدت زمانی که به ما برای زندگی داده شده چه می خواهیم . آن موقع راحتر می توانیم برنامه ریزی بکنیم . انسان نباید در آرزوی آن باشد که غیر از آنچیزی که هست باشد . بلکه باید تلاش کند که به حد نهایت آنچیز که هست برسد .

خاطرات مقبل هنرپژوه به قلم خودش

با تشکر از خانم عذرا هنرپژوه که این خاطره را در اختیار گذاشت .

و با تشکر از گروه پیشوا بوکان 

 

عکسهای دالانپر کردستان

برای دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید .

دالان پر عشایر نشین

 

 

 

ادامه نوشته

برای عزیزان آقای سعید صبور و خانم مینو ظابتیان

سلام .

قبل از هرچیز عید نوروز رو یشایش تبریک میگم راستش دیشب یادم نبود  در مورد طبیعت کردستان و کوههای این منطقه باید عرض کنم خوشبخانه به خاطر شرایطی که می تونم بگم به نفع طبیعت کردستان تموم شده این منطقه یکی از بکر ترین مناطق ایران محسوب می شود و دارای جذابیت های زیادی است .

همون طوری که عرض کردم به همت بچه های گروه قصد داریم تمامی اطلاعات مربوط به کوهها جاذبه های طبیعی و غارهاو .. را به صورت کتاب تهیه کنیم و این کار در حال انجام هستش .

اما من خودم سعی دارم این کار رو در وبلاگم هم انجام بدم و تا حدودی هم  به همین شکل بوده . و در آینده ی نزدیک حتما کوههایی رو که قصد دارم به شما معرفی کنم رو حتما در وبلاگم درج می کنم تا شما و تمام دوستانی که علاقه مند هستند استفاده نمایند .

کوههای نوار مرزی ترکیه ( دالان پر ، قندیل ، شهیدان، راندوله  )

اورامانات و کوه شاهو

سرشاخان پیرانشهر

چهل چشمه

و بسیاری ازمناطق زیبا که امیدوارم بتونم به خوبی معرفی نمایم .

اینهم آیدی بنده     ramyar2007saqez@yahoo.com

میتونید توی مسنجر ادد کنید

روستای پلنگان اورامانات

 

 

 

 

 

 

رود خانه سیروان

 

 

 

 

 

سرشاخان

 

 

 

 

 

 

 سرشاخان

سرشاخان

باز هم ترغه

چند سالی هست که رسم شده کوهنوردان منطقه آخرین جمعه ی سال به کوه ترغه  می رن . فکر میکنم کوهنوردهای بوکان مهاباد و چند کوهنورد سقزی هم به اونجا برن .با اینکه ۳ هفته پیش اونجا بودم اما قرار شده ماهم به ترغه بریم . من شخصاْ ترغه رو خیلی دوست دارم . به هر حال امیدوارم صعود خوبی از آب در بیاد .

ترغه

به بهانه 8 مارس

 

 

زاغه

 

روز جمعه علی رغم اینکه شب پنجشنبه یه مقدار دیر خوابیدم اما خوشبختانه خیلی زود بیدار شدم ، لباس هامو پوشیدم و کوله رو برداشتم و از خونه زدم بیرون . ساعت 5:15 دقیقه بود و زمان نسبتاً زیادی داشتم تا سر قرار یه لحضه دوتا توله سگ رو دیدم که این سر صبحی داشتن بازی میکردن خیلی برام جالب بود نشستم و اونها رو نگاه کردم . انقدر از بازی کردنشون لذت بردم که متوجه گذر زمان نبودم تا به خودم اومدم دیدم دیر شده و سریع یه تاکسی گرفتم خودمو رسوندم به بچه ها . همه یه جورایی منو نگاه میکردن با نگاهشون فهمیدم که می گفتن تو هم؟ منم جرات نداشتم که بگم داشتم بازی کردن سگها رو تماشا می کردم . به هر حال سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم از جاده سقز بانه حرکت کردیم و پس از عبور از جاده ی سفید پوش به شهر بانه رسیدیم و از بانه به طرف بوئن حرکت نمودیم .

در این مدت تمام صحبت هایی که رد و بدل شد در مورد نوشته های اخیر وبلاگم بود که کلی سر وصدا کرده بود حتی یه سری از دوستان از شهرهای همجوار هم صداشون دراومده بود . از آقای رضا فهیمی گرفته که شدیداً به بوکانی بودنش تعصب داشت تا آقای هیوا دادخواه که یه جورایی صحبتهاش بوی تهدید میداد !

اما بعد از کلی بگو بخند از جاده ی روستای دوسینه که به نظر من یک جاده بسیار زیباست به روستای دوسینه با جنگل و باغهای پربار رسیدیم .

اغراق نیست اگر بگویم این منطقه دارای کلکسیونی اززیباترین کوهای دنیاست ، کوهایی که در دامنه ی آن باغهای و جنگل های زیبایی آنها را در آغوش کشیده است .

روستای دوسینه به سان عمده ی روستاهای کوهستانی کردستان دارای معماری منحصر به فردیست ، به گونه ای که پشت بام خانه ای حیاط خانه ی دیگری است و در میان این کوچه های دلباز درختانی کهنسال دیده می شود که به زیبایی این گونه روستا ها جلوه ای دیگر بخشیده است .

دیگر ماشین به حیات وحش و دامنه های بکر کوهستان ها راهی ندارد و باید مسیر را در کنار رودی خروشان که تا انتهای مسیر صدای خروششان در میان انبوهی از برف نوایی خوش آفریده است و در فصل های دیگر به همراه شیطنت های سنجاب ها و آواز خوانی پرندگان تجلی زندگی بی آلایش مردمانی ساده زی و مهربان را نمود می دهد با پای پیاده ادامه داد .

هر بار که به اینجا قدم می گذاری رنگ و بوی نو دارد و گویی هیچگاه به اینجا نیامده ای . هر بار از زندگی بیش از پیش لذت می بری که سرزمین روئیاها اینجاست !

کوه زاغه خود نمایی میکند و در دور دست سپید و مغرور آرمیده است ؛ تنها چند ساعت دیگر در آغوش این کوه می توانیم دمی بیاسائیم و بار دیگر سرود عشق را سردهیم .

تصمیم گرفتیم که از مسیر های نرمال این کوه ؛ صعود نکنیم و کوههای سر به فلک کشیده ای که در مقابلمان خود نمایی میکنند ما را به دامان خود دعوت کردند . کوهی ستبر و سخت ، سخت اما مهربان . رشته کوهی که شاید صعوش در این فصل غیر ممکن می نمود .

 پیروز شدن بر این کوه که شیب بسیار تندی داشت کار آسانی نبود و نیاز به برف کوبی نسبتا انرژی بری داشت . اما چاره ای نبود باید می رفتیم و مبارزه می کردیم ، آرام با گامهایی استوار به طرف قله قدم برداشتیم ، مسیر بسیار طولانی و خطر ناک بود و هر لحضه با کوچکترین اشتباه و یا در هم شکستن سکوت دیواری از برف بر سرمان فرو می ریخت از لابلای سنگهایی که سر بیرون آورده بودند حرکت کردیم شیب در این لحضه به بیش از 70 درجه می رسید و برفی به بیش از 1.5 متر .

بعد از گذر از این شیب تند خود را به روی یال رسانیدم . از این به بعد نیاز به حمایت کردن یکدیگر داشتیم و تصمیم گرفتیم که باقی مسیر را به صورت کرده صعود نماییم . اکنون در قسمتی قرار داشتیم که ساختاری قیفی داشت و مستعد بهمن بود ، این قسمت شیبی در حدود 75 درجه داشت و نیازمند دقت فراوانی بود . یکی از همنوردان به عنوان سر قدم برای بستن کارگاهی مطمئن این قسمت خطرناک را تراورس کرد و پس از عبور موفق از این قیف اقدام به بستن کارگاه نمودند  و یک به یک تیم 6 نفره ی ما از این مسیر گذشتند اما این ابتدای راه بود و در قسمت بعدی کوه نقابهایی قرار داشت که ما ناچار بودیم به آنها اعتماد نمائیم و برای عبور از این نقاب ها که گاهی یک اتاق بزرگ را تشکیل داده بودند و در بلندای صخره هایی که سخت می شد به آنها اعتماد کرد باید نهایت دقت و احتیاط را انجام می دادیم . ما در بلندایی به بیش از 50 متر قرا داشتیم و کوچکترین لغزش و یا سر خوردن منجر حادثه ای ناگوار میشد . پس از حمایت کردن یکی از بچه ها برای عبور از این صخره ها توانستیم کارگاهی دیگر را در میان توده های عضیمی که روبرویمان قرار داشت ببندیم و با صرف وقت و انرژی زیاد  از لابلای این شکافها و در کنار نقاب ها مسیری را که مطمئن به نظر می رسید باز نمودیم پس از عبور؛ مجدداً قسمتی دیگر که شیبی در حدود 70 درجه داشت پیش رویمان بود مسیر سخت و رعب آور که به ناچار در زیر انبوهی از برف که به صورت نقاب در آمده بود عبور کردیم این مسیر را به صورت انفرادی با حمایتی که توسط تبر یخ انجام می شد و در سکوتی مرگبار عبور نمودیم . مه سراسر کوه را فرا گرفت حتی دیدن چند متر آن طرف تر مقدور نبود شرایط برای افرادی که در انتها ، مسیر را طی کردن بسیار مشکل شد .

پس از اینکه این مسیر را علیرغم این خطرات به سلامت عبور کردیم تنها جمله ای که به ذهنم آمد این بود که  "اینبار هم جستی ملخک" !!!!!

شرایطی که مه و باد شیدی برایمان به وجود آورده بود ما را ناچار کرد که حدود نیم ساعت تا روشن شدن مسیر در این نقطه توقف نماییم . مسیر بعد از نیم ساعت برای ادامه ی راه مناسب تر شد دیگر نیازی به احتیاط چندانی نبود ، مسیر را در روی خط الراسی که به نظر خیلی ساده می رسید ادامه دادیم و در مورد شرایطی که در این صعود پیش آمده بود و به واقع دور از انتظار بود  صحبت نمودیم اما احساس رضایت در چهره ی تک تک اعضا به راحتی قابل تشخیص بود . قله ی کوه درمیان مه گاهی خود نمایی میکرد ولی پس از نزدیک شدن به آن متوجه شدیم که ما تشخیصمان اشتباه بود و پس از عبور از آن به گرده ای رسیدیم که بسیار به گرده ی ابتدای قله شبیه بود اما انگار نمی خواست به راحتی به هرکسی اجازه صعود بدهد ولی ما مصمم تر بودیم و یکی پس از دیگری در میان باد بسیار شدیدی که شروع به وزیدن گرفته بود مسیر را ادامه دادیم تمام لباسهایمان یخ زده بود مه بود باد و سرما و زمستان

اما ما نیز دلی پولادین و گامهایی استوار داشتیم و برای رسیدن به این قله ی سخت ، تلاشی جانانه کرده بودیم . مدت ها بود که چنین برنامه ای سنگین را انجام نداده بودم و تمام همنوردان از پیروزی بر این قله هایی که یکی پس از دیگری پشت سر نهادیم رضایتی وصف ناشدنی داشتند . اینجا قله است قله ای که در شمال و جنوبش دیواره ای مخوف و شیبی بیش از 80 درجه داشت و کوهی از برف  که وحشت را همواره در دلها زنده نگه داشته بود اینجا یکی از بلند ترین قله های این منطقه است .

در مسیری که باید فرود می کردیم صخره های خطرناک وجود داشت و سنگهایی که هر لحضه احتمال وقوع حادثه ای می داد اما به سلامت به دره ای که صدای خروش آب در زیر انبوهی از برف به وضوح شنیده می شد و گاهی خودی نشان می داد و به زیر برف می لغزید رسیدیم .

با نگاه کردن به مسیری که پیموده بودیم این حقیقت در ذهن نمود پیدا می کرد که مسیر در یک روز ابداً صعود نمی شود اما این کار را در این برفهای فراوان به انجام رسید آری تمامی قللی که پیدا بود امروز زیر پا گذاشتیم و تما خطراتش را به جان خریدیم تا بار دیگر ثابت نماییم که ما کوه را دوست داریم و می ستاییم .

پس از باز گشت به روستا و نیم نگاهی به هیاهویی که برای عروسی به پا بود خرسند و شادمان باز گشتیم .

در آخر تنها جمله ای که می توان بگویم این بود که "زندگی اینجاست تو کجایی؟"

اعضای تیم :

آقای حسین صدقی

آقای آزاد صالحی

آقای هیوا دادخواه

آقای رضا فهیمی

آقای آرمان بابائیان

و خودم

عکسها به زودی ...

شعر کردی

 

ولات زوره له کوردستان
شوخ و شه نگتر
خوین گه رمتر.
ولات زوره له کوردستان
چاوی گه شتر
ئیسک سووکتر.
ولات زوره له کوردستان
قسه خوشتر
ده س ره نگینتر
به لام ئه ی کوردستانه که م!
ولات نی یه هه رگیز له تو
خوشه ویستر!

با توجه به پیشنهاد آقای صالحی معنی فارسی شو نمی نویسم . ولی عمراْ اگه معنی شو بفهمین

صعود با دمپایی !!!

 

عکس تزئینی است .همیشه بهمون یاد دادند با لباس خواب بریم تو رخت و خواب با لباس پلو خوری هم بریم مهمونی . حتی من هزار بار سر پوشیدن لباس های به اصطلاح پلو خوری هنگام فوتبال کتک خوردم اونم از اون کتکهای مفصل

یادش بخیر

در این چند سالی که به کوه میرم یه چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتم اونم اینه که همیشه و تحت هر شرایطی به کوه احترام بگذارم و هر وقت میرم کوه قشنگترین لباسهامو میپوشم و آراسته تر از همیشه میرم به ملاقاتش. چند وقت پیش رفتم الوند همدان یه عده ای رو دیدم با دمپایی صعود میکردند ، احساس کردم به کوه دارن بی احترامی میکنن واصلاً خوشم نیومد همین وضعیت رو توی توچال وجود داره و همین حالت همین کوههای نزدیک شهر پیش میاد . به هر حال درست یا غلط ابداً دوست ندارم  این تیپ و قیافه ها رو توی کوه ببینم .

امیدوارم دیگه نبینم ولی مطمئنم باز هم میبینم . دوست داشتم از اون کتکهای مفصلی که من تو بچگی خورده بودم یه بار اونها هم بخورن تا بفهمن کفش کوه ، دمپایی نیست .

اسکی

 

امروز با اینکه یه مقدار دیر آماده شدیم اما روز خوبی بود . به همراه آقایان مسعود شریفی ، آزاد خادم و هادی کریمیان به طرف گردنه خان در جاده سقز – بانه به راه افتادیم و پس از تونل در جاده ی فرعی که به ارتفاعات این منطقه راه پیدا میکند رفتیم .

هوای بر خلاف انتظار من برفی بود در صورتی که 2 کیلومتر آن طرف تر هوا صاف و آفتابی بود شاید خیلی جالب باشه که فقط اون نقطه همیشه برفی ست و یک جای بسیار مناسب برای اسکی کردن و احداث پیست اسکی .

به هر حال پس از پارک کردن ماشین ها  لباسهامون رو عوض کردیم و آماده فرود شدیم . در کل روز خوبی بود لحضه های کمدی و خاطره انگیزی هم رخ داد که حوصله ای برای بازگو کردن نیست !

در این طبیعت وحشی و صخره ها و سنگ هایی که در انتهای مسیر سر بیرون آورده بودند منجر به حادثه ی کوچکی شد که باعث مصدومیت من شد و زانویم یه مقدار آسیب دید . الان هم زانو هام در د میکنه اما فکر نمیکنم این درد دوامی داشته باشه .

اما نگرانی من از صعود این هفته هستش که امیدوارم بتونم برسم البته 95 درصد می رسم و میتونم به صعود کوه شاهو بلند ترین قله ی استان کرمانشاه برم و از دیدن مناظر زیبای هورامان تخت لذت کافی را ببرم .

برای اطلاع شما این مطلب را که در مورد هورامان کردستان هستش براتون میزارم ...

 اورامانات

                  اورامانات                                     

           پایتخت رویا و بیداری            

 

در انتهای جاده آسفالته به جایی می رسی که پشت بام خانه ای،حیاط خانه ای دیگر است.اینجا "اورامان تخت" است.روستایی با قدمت چند صد ساله با فرهنگ و آدابی که یادگار دوران زرتشت است.سرزمین ایرانیان اصیل،مهمان نواز و مهربان.مردمی که بکر می زیند و عشیره ای. کوچ هنوز به سبک طبیعت در میان این مردم معنای خود را حفظ کرده؛ از پای کوه به دامنه و ارتفاعات بلندتر و برعکس.

گونه های متعدد جانوری در این منطقه مشاهده می شود و زیباترین آن سنجاب ایرانی است که در سکوت متین جنگل، با شیطنت هایش، شور کودکی را یادآور می شود.غار"قوری قلعه" در اورامان، شکل و ساختار دگرگون دارد و اغراق نیست اگر بگوییم: یکی از زیباترین غارهای جهان است.اورامان خاستگاه قومی است که هنوز به پوشش کردی  خود مقیدند.مردمان اصیل، نجیب و استوار که در مرز ایران از شرق با کرمانشاه،از غرب با عراق ، از شمال با کردستان همسایه اند و به ایرانی بودن خود می بالند. در اطراف اورامان کوه خضر، که به روایتی محل سکونت خضر پیامبر(ع) بوده است، دریچه های اندیشه را درباره این پیامبر بزرگ به تکاپو وا می دارد.

وقتی خسته از راه طولانی و شادمان از این همه زیبایی به شهر باز می گردی، با غذاهای محلی چون " خورش خلال بادام " یا انواع کباب های محلی، انرژی دوباره می گیری و از خفتن غافل می شوی که اینجا سرزمین بیداران سبز است.

اورامانت را " هزار ماسوله " نیز می نامند.این محل اصالت خود را حفظ کرده و در کنار طبیعت زیبای آن، مدنیت و شهر نشینی منطقه، زیبایی خاصی به هزار ماسوله داده است.

زن کرد در روستای پلنگان معنی اورامان یا" هورامان" از دو بخش اهورا و مان به معنی خانه، جایگاه و سرزمین تشکیل شده است. پس اورامان یعنی " سرزمین اهورایی هور " البته معنای دیگری هم دارد.

" اورامان لهون " بخش دیگر اورامان را تسکیل می دهد که از طریق مشرق و جنوب شرقی به سنندج کامیاران و از  شمال به اورامان تخت و مریوان و از طرف غرب به خاک عراق متصل است.

کوه زیبای " شاهو " که سراسر اورامان لهون را زیر چتر خود گرفته در سقط الراس کوه شاهو روستای تاریخی " تنگی ور " و پلنگان یا پالنگان قرار گرفته است که در گذشته حاکم نشین چند قوم کرد بوده و خاطرات تلخ و شیرین فراوانی را در سینه دارد. " قلعه پلنگان " در دهستان ژاور وود واقع شده که در قرون ششم هجری به وسیله حاکم اردلان برای مرکز حکومت ساخته که کتیبه سنگی بزرگ آن بر جای مانده است.

  این کتیبه در جبهه شرقی منطقه اورامانت واقع است که در سال 1347 دکتر " علی اکبر سرافراز" در پژوهشی که در مورد آن انجام داد، کتیبه را متعلق به اواخر هزاره دوم پیش از میلاد ارزیابی کرد. پس از دکتر سرافراز، کار پژوهشی خاصی بر این کتیبه صورت نگرفت تا سرانجام " گرانت فریو " انگلیسی موفق به قرائت آن شد. به گفته رئیس اداره میراث فرهنگی و گردشگری استان کردستان، این کتیبه 47 سطر دارد و به خط میخی و زبان آشوری نوشته شده است.

 سارگون در کتیبه از سرزمین پارسواش، ماد، مانا، مصر و تمام سرزمین هایی که تصرف کرده بود نام می برد. مردم اورامان اوایل بهمن ماه هر سال در روستا جنب و جوش خاصی دارند که نشان از نزدیک شدن زمان مراسمی دارد که صدها سال است مردم منطقه با اعتقاد و حساسیت بسیار سعی در برگزاری آن می کنند. به گفته اهالی روستا 950 سال پیش، پیری صاحب کرامات در این روستا می زیسته که از مقربین حضرت حق بوده و از زمان حیات وی تا بحال هر سال مردم روستا سالگرد ازدواج وی را که آخرین پنجشنبه پیش از پانزدهم بهمن ماه است دقیقاً به همان گونه که اولین بار برگزار سده، جشن می گیرند. چهارشنبه پس از نماز صبح در آن زمان که کودکان روستا در کوچه های بسیار باریک و برف گرفته ده با فریاد " کلاروچنه " به در منازل رفته، سهم خود را از گردو، بیسکویت، و غیره طلب می کنند، مردان آبادی در حال آماده کردن حیواناتی هستند که در طول سال خانواده ها به دلایل خاص نذر کرده اند تا در مراسم قربانی کنند.

در مراسم پیر شالیا وظایف تقسیم بندی شده است و هر خانواده ای برای مثال مسئول نگهداری از احشام نذری و ذبح آنها، خانواده ای مسئول پخت و پز آش نذری و... است.

در خلال انجام مراحل مختلف مراسم که از چهارشنبه تا پنجشنبه به طول می انجامد، در خانه پیر به روی مردم باز است . بعد از پایان مراسم ذکر همگی به مسجد روستا می روند و نماز مغرب را به جماعت می خوانند.

در خانه پیر، درخت اقاقی بزرگی است که در کنار دیوارهای آن سکوهایی برای نشستن ساخته اند و بر ستون های چوبی اتاق نیز تیرهای چوبی موازی تکیه داده شده تا مردم بر آن بنشینند. 

در خانه پیر هر خانواده جای مخصوص خود را دارد و با وجود افزایش جمعیت در این صد سال مساحت خانه هنوز مردم را جا می دهد.هر شخص فقط می تواند در همان جایی بنشیند که 950 سال پیش اجدادش نشسته بودند.

خانه های این روستا با سنگ و اغلب به صورت خشکه و پلکانی ساخته شده است. مردم منطقه معتقدند اورامانت تخت، زمانی شهری بزرگ بوده و مر کزیتی خاص داشته به همین دلیل از آن به عنوان تخت یا مرکز ( حکومت ) ناحیه ای اورامان یاد کرده اند. به غیر از وضعیت خاص روستا از نظر معماری، موقعیت چشمه های پر آب، مراسم خاص و آداب و رسوم، وجود مقبره و مسجد پیر شالیا و به ویژه جمعیت و تعداد سکنه قابل توجه آن نشانگر اهمیت منطقه از زمان ساسانی ست.

از تولیدات هنرهای سنتی مثل گلیم،سجاده،نمد،سبد، گیوه یا كلاش ، به عنوان سوغات این محل می توان نام برد.

 عکس زیر نمایی از طبیعت کوه شاهو است .

شاهو در قلب اورامانات

ته ره غه سقز یا بوکان ؟ مسئله این است...

 

 

ترغهخیلی وقت بود به ترغه نرفته بودم . دقیقاً یه سال پیش بود ، آخرین جمعه سال . چند روز پیش که با همنوردان تصمیم به صعود به ترغه رو گرفتیم خواستیم که با یک تیر چند نشان رو بزنیم . اول اینکه ترغه رو بریم دوم برای خرید به مهاباد بریم و سوم هم وقتی برگشتیم بریم به کوه برده زرد و یک بار دیگر یادی از مقبل هنرپژوه بکنیم و یادش را در کنار آرامگاهش گرامی بداریم .

روز جمعه ساعت 6 صبح بود و تک و تنها کنار خیابان منتظر شدم و انتظار آمدن آقای فهیمی را داشتم چون خونه ی ایشون هم همون اطراف بود ، اما نیومد و پس از چند دقیقه نور چراغهای ماشین به چشمم خورد و کنار من پارک کرد . با یه نیم نگاه به مسافرانش متوجه شدم که تقریباً همه اومدن . آقای صدقی ، صالحی ، فهیمی ، بابائیان و امیر .

منهم سوار شدم و به راه افتادیم کمک های ماشین رو تازه تعمیر کرده بودند اما خیلی جالب بود که فقط دنبال چاله و چوله میگشتن که ماشین رو از اونجا عبور بدن به هر حال با تمام این تکان تکان ها به بوکان رسیدیم . میانه راه سر کیلومتر شمار و مقایسه اش با سرعتی که جی پی اس نشون میداد کلی بحث شد که نهایتاً رای به صحیح بودن جی پی اس دادیم . از جاده ی برهان به طرف مهاباد حرکت کردیم و میانه راه نرسیده به غار توریستی سهولان از جاده ی فرعی آسفالتی که از روستای عزیزکند میگذشت حرکت کردیم و پس از عزیز کند به روستای سیدآباد رسیدیم .

اکنون جاده خاکی و ناهموار بود و به هر شکلی که بود در انتهای جاده ماشین را پارک کردیم ، مه تمام کوه را فرا گرفته بود و فقط قله تا حدودی صاف تر بود که 4 نفر را به زحمت تشخیص دادیم که نزدیکهای قله ی صخره ایش آرام حرکت می کردند . مسیر ما طولانی ترین مسیر بود اما می تونم بگم لذت بخشترین هم بود . کوله هایمان را بدوش کشیدیم و آرام حرکت کردیم لحضه به لحضه ی کوه برایم آشنا بود و با سنگ به سنگش آشنا بودم و آنها را بعد از یک سال شناختم ، شاید سنگ ها هم من را میشناختند و من را به یاد داشتند !

برف کل سطح زمین را سفید پوش کرد و گاه گاهی سوزی می آمد و میگفت که آگاه باش هنوز هم زمستان است .

سعی کردیم به روی خط الراس برویم و در انتهای خط راس به قسمت گرده ای اول مسیر رسیدیم سنگ ها خیلی لغزنده بود و برف نیز قسمتی از آن را پوشانده بود و پس از نیم ساعت از آن به پای صخره ها رسیدیم و از دور پناهگاه ترغه با دودی که از دود کش آن برخاسته بود خودنمایی میکرد و ما نیز به طرف جانپناه حرکت کردیم و زیاد طول نکشید به جانپناه رسیدیم عده ای در پناهگاه بودند اما رغبتی برای داخل رفتن نداشتیم و تصمیم گرفتیم که تا قله توقف نکنیم .

بعد از جانپناه راهی تا قله نمانده بود در میان شکافهایی که در مسیر وجود داشت و نیاز به دست به سنگ شدن داشت مسیر خود را ادامه دادیم و به زیر قله رسیدیم .

طبق معمول به خط معروف تعارف رسیدیم . کسی حاضر نبود نفر اول به قله برود و بعد از تعارفات همگی به قله رسیدیم . هوا صاف شده بود دیگر خبری از مه و برف نبود و ما نیز به همین خاطر صبحانه را در قله  خوردیم و سورپرایز های همنوردانم به تنقلاتی که آورده بودند نیز جای بسی تعجب بود . تخمه یکی از این سورپرایز های عجیب و غریب بود که در این هوای زمستانی شکستن تخمه چقدر می تواند لذت بخش باشد!!!!!!!! و با دستکش تخمه خوردن چه قدر سخت .

تخمه هم به این لیست تنقلات عجیب برای همنوردان ریش دار اضافه شد .(اشاره به کتاب قصه های کوتاه برای بچه های ریشدار نوشته ی جمالزاده )

سپس از مسیری متفاوت تصمیم به فرود گرفتیم و از این منطقه ی زیبا و مسیری زیباتر بیش از پیش لذت بردیم .

بعد از آن به چشمه ای که در پای کوه قرار داشت رسیدیم و گلویی تازه کردیم و با نگاهی به پشت سر و لبخندی بر لب از مهمان نوازی این کوه زیبا تقدیر کردیم .

به راه خود ادامه دادیم و به مهاباد رفتیم پس از خرید های نصفه و نیمه و ماجارهایی کم و بیش جالب توجه تصمیم گرفتیم به بوکان برگردیم و به آرامگاه جوانترین فاتح لوتسه بریم و یادی دیگر از این قهرمان جوان بکنیم .

آرامگاه مقبل هنرپژوهدامنه های برده زرد بوکان غمگین تر از همیشه بود و خاطرات مقبل نیز بر این غم می افزود اما به هر حال واقعیتی بود تلخ اما واقعی .

به کنار آرامگاهش رسیدیم و یاد روزی که این قسمت از خاک برده زرد برای همیشه به مقبل سپردند زخمی بود که هیچگاه بهبود نخواهد یافت و چه سخت بود نظاره کردن مقبل زمانی که برای همیشه با همگان در این نقطه وداع کرد و رفت .

حدود نیم ساعت سکوت مطلق ، نیم ساعتی که تمام لحضات  صعود های لوتسه ، اسپانتیک ، برودپیک ، گاشربروم و ... را در ذهن مرور کردیم .

دریغ از یک کلمه یک آوا و یک حرف ... و فقط سکوت و سکوت . در لحضه ی خداحافظی این جمله را آرام به او گفتم ؛ مقبل فراموشت نخواهیم کرد و یادت همواره جاویدان خواهد بود ...

 

توضیحات :( ترغه در شهرستان بوکان واقع است ولی چون بوکان مستعمره سقز بوده ما ترغه را نیز جزء سقز به حساب می آوریم )