دیروز یکی از دوستان قدیمی رو توی خیابون ملاقات کردم چند تا عکس یکی از نامزدهای انتخابات مجلس آتی رو داد دستم ! یه نگاه معنی دار با یک لبخند تلخ نتیجه این دیدار نچندان میمون بود ...

مردک نمی دونست من اساسا زیاد با دموکراسی رابطه ی خوبی ندارم اصلا از همان اولم نداشتم ! دموکراسی کلا چیز خوبی نیست ... اگر رای ندادم تا حالا به این دلیل بوده که همش دموکراسی حاکم بوده و اگر روزی خدای ناکرده انتخاباتی باشه بگند دموکراسی اری یا نه ! اون زمان واسه اولین بار مهر انتخابات ضد دموکراسی حتما میخوره به اون شناسنامه م ...

 قدم میزدم توی خیابونها این شهر توی این زمستون که سوز سرماش گاهی تن آدم می چاد و یه نگاهی به حافظه ی تاریخی مردم عجیب سوزش این سرما رو روی صورتم آزار دهنده کرده ...

همه چیز یخ زده بود حتی اون تاکسی که به خیال اینکه مسافرم روی یخ های کف خیابون یه دو متری سینه خیز رفت و وایساد ! امان از پیچ رادیو و امان از این بیخیال های بغل دستیم که انگار نه انگار زمستونه !

فقط اون پیری که جلو نشسته من رو میفهمه هنوز کمرش از بد روزگار راست نشده با دست های پینه بسته و پیشانی چین و چروک دار که یه کلاه پشمی هم سرش گذاشته یه نیم نگاهی به پیاده رو ها میکنه و  یه اهی از ته دل میکشه و دم نمی زنه ! شاید تو دلش میگه زور نزن جووون زور نزن ...

چقدر نزدیکیم به هم پیر مرد !

چقدر دلم میخواست منم مثل خیلی ها یه کلاه سبز یا سفید یا قرمز میگذاشتم سرم و دیگه به هیچ چیز بو داری فکر نمی کردم حتی بوی قرمه سبزی که از کله ی خودم گاهگداری بلند میشه ...

بازم خوبه که تاحالا از این کلاهای سبز و قرمز سرم نرفته ! الانم با خیال راحت شناسنامه مو می گیرم دستم و می گم این ماله منه ...

به قول شاعر :

دردی‌که مراست، هرگز احساسی نیست

شرح غم من سوژه عکاسی نیست

امــروز، اگر بـرّه نباشی، گویند:

این مرتکه قائل به دموکراسی نیست.