موسیقی: من تی ناگه م

من تی ناگه م چون ئه توانی ئه م عه شقه بیر به یته وه

نمی فهمم چگونه می توانی این عشقرا فراموش کنی

بو کوی بروی حه سره تی من له سیبه رت نا بیته وه

هرجا بروی حسرت من همچو سایه رهایت نمی کند

دلنیا به هیچ دونیایی وه ک دونیای من خوشی ناویی

مطمئن باش هیچ دنیایی همچو دنیای من تو را دوست ندارد

بیجگه له من کی شک ئه به یت ئه و هه مو سوزه ت پی بدا

جز من چه کسی هست اینگونه سوز و شوق به تو ببخشد

کی وه کوو من نه گبه تی دلی خویت ته قدیم ئه کا

چه کسی همچو من اینچنین قلبش را تقدیمت خواهد کرد

من تی ناگه م چون ئه توانی ئه م عه شقه بیر وه یته وه

من نمی فهمم چگونه می توانی این عشق  را فراموش کنی

بو کوی بروی حه سره تی من له سیبه رت ناویته وه

 هرجا بروی حسرت من همچو سایه رهایت نمی کند

کی هه یه وه ک من بتوانی زه مینت بی و ئاسمانت بی

چه کسی هست همچو من زمین و ئاسمانت باشد

کی وه کوو من نازداره که م که وتوه دلوپ بارانت بی

چه کسی هست همچو من قطره ی بارانت باشد

من دلنیام وه ک تارمایی ئه ت بینم و قه ت پیت ناگه م

میدانم همچو سراب می بینمت و اما هیچگاه به تو نخواهم رسید

که س نازانی چون جیت هیشتم چون بوو توانیت قه ت تی ناگه م

هیچ کس نفهمید چگونه رهایم کردی ، چگونه توانستی ؟ نمی فهمم

  

ترانه ای دلنشین از هنرمند سنندجی ، هانی 



عکس: روستایی در کردستان ...

این عکس یکی از عکسهای مورد علاقه ی من است که واقعیت های سرزمینم را در لابلای شیشه های شکسته و سنگ های ریز و درشتی که در کنار هم بنایی را پدید آورده اند می توان یافت ! و گلدانی که روزگاری راکت و موشکی بوده است که گلهای بسیاری را به خاک و خون کشیده است اما اکنون از آن گل روئیده است ...

یادگاری از بیماری مضمن کردستان و جنگ های بی پایانش ، راکت هایی همچو تگرگ که از آسمانش می بارد و مردمی که در آن گل می کارند ! تا بگویند این راکت ها هرچند گل هایی را به خاک و خون بکشد اما از پس آن هزاران گل سر بیرون می آورند چراکه این مردم همچو کوههایشان بر نمی تابند هیچ ظلمی را ...

این تصویر را دوست دارم اگرچه بوی جنگ می دهد اما همزمان با بوی عشق و دلدادگی در هم  آمیخته است  ، عشق و دلدادگی همه ی آن چیزی است که این مردم می خواهند ، اینجا سرزمین گل و مهر و موسیقی و دلدادگی است !

 

آرزوی پست ...

ما اشتباه به دنیا آمده‌ایم
دنیا،
جای دزدانِ بی شرفی‌ست
که پرندگان را
                 برای مُردن از قفس آزاد می کنند

عکس : کردستان

شعر : سید علی صالحی

برای حسین ...

نبین اگر گاهی گرسنه می خوابیم.
نبین اگر گاهی
یکی به زندان وُ دیگری درماندۀ زندگی ست.
امتحان کنید!
ما دوباره بر خواهیم خاست،
ما دل و دستِ خستۀ خویش را

در خونِ سیاوش خَضاب بسته ایم.
امتحان کنید!
او که باد می کارد
تنها توفانِ تشنه درو خواهد کرد.

با این همه
زنهار!
ما
کبوترزادگانِ زیتون پَرَست
قرن هاست
کینۀ خود را
به هفت آبِ زمزم وُ
جنگ را
به رویایِ زندگی شُسته ایم.
مجبورمان نکنید!
ما صلح می خواهیم.

تیم سازمان فضایی ایران بر فراز کازبک گرجستان

در پی تماس آقای پرویز ستوده شایق با خبر شدم تیم سازمان فضایی ایران به سرپرستی ایشان موفق به صعود قله ی کازبک در گرجستان شدند. هم اکنون تیم در گرجستان به سر می برد ، این صعود را به آقای ستوده شایق عزیز و آقای خسرو یوسفی بزرگوار و تمامی اعضای تیم و همچنین خانواده ی محترم ایشان صمیمانه تبریک می گویم . همیشه بر فراز همیشه سر افراز


اعضای تیم : پرویز ستوده شایق - احمد غریب زاد - خسرو یوسفی - غلامرضا اینانلو -روح الله رحیمی - مصطفی فلاح زاده - نوربخش شمس

گزارش تصویری را در این قسمت مشاهده نمایید .


در ستایش بی سوادی

خانمها و آقایان ! اجازه می خواهم سپاسگذاری از شما را با پرسشی درخور این مناسبت همراه کنم و آن این که آیا شما ، نمایندگان محترم شهر ، در پی تجلیل گونه ای انسانید که نسلش رو به انقراض می رود؟ آیا جایزه ی شهرتان را به انسانی اعطا میب کنید که دوره اش سر آمده ؟ از روزنامه های چند ماهه ی اخیر چنین در می یابم که آنچه به " فرهنگ مطالعه " یا " فرهنگ نوشتار " شهرت دارد ، نه تنها در کشور ما ، بلکه در سراسر کره زمین ، با خطر نابودی روبروست . بی اعتنایی به این خبر وحشتناک برای مثل منی که از نوشتن و در نتیجه خواندن نان می خورد ، ممکن نیست .

اگر در این گمان خودم به خطا نرفته باشم ، پس قطعا در این مسئله علاقه ای شخصی با علاقه ای همگانی ، یا محلی با علاقه ای عام و فراگیر ، همسویی یافته است .

آیا می شود از کلام مکتوب چشم پوشید؟ پرسش این است و هر که به طرح آن بپردازد ، ناچار باید از بی سوادی و بی سوادان سخن بگوید. منتها اشکال قضیه این است که هر وقت سخن از بی سواد پیش می آید ، خود او حضور ندارد .

بی سواد آفتابی نمی شود و به حاصل گفتگوی ما هم اعتنایی ندارد و آن را به سکوت برگزار می کند. از این رو اجازه می خواهم دفاع از او را به عهده بگیرم ، ولو شخص بی سواد چنین ماموریتی به من نداده باشد.

از هر سه تن ساکن سیاره ما یک نفربدون هنر خواندن و نوشتن روزگارش را سر می کند . مجموع این انسانها حدود هشتصد و پنجاه میلیون نفرند و شمارشان مسلماً افزایش هم می یابد . این آماری حیرت آور و در عین حال گمراه کننده است. زیرا نسل انسان فقط شامل زندگان و نا آمدگان نمی شود، بلکه مردگان و رفتگان را هم باید جزئی از آن دانست. و او که مردگان را از قلم نیاندازد ، به ناچار به این نتیجه می رسد که سواد نه قاعده بلکه استثنا است.

تنها ما ، یعنی شمار ناچیز برخورداران از نعمت خواندن و نوشتن ، ممکن است فکر کنیم که مردم بی بهره از نعمت خواندن و نوشتن عده ای اندکند . در این تصور باطل جهلی نهفته که هیچ خوشایند من نیست .

برعکس ، اگر بصیرت به خرج دهیم ، بی سواد شخصی بسیار در خور احترام خواهد بود . من به حافظه ، قدرت تمرکز ، زیرکی ، ذهن خلاق و گوش نیوشای این آدم رشک می برم . خواهش می کنم متهم نکنید که در آرزوی انسان وحشی خوب هستم . من از شبحی رمانتیک سخن نمی گویم ، بلکه سخنم از انسانهایی است که بشخصه با آنها سرو کار دارم . هرگز نمی خواهم سیمایی آرمانی به بی سوادان بدهم ؛ بسته بودن افق دید ، کله شقی  و دنیای بسته ی شان از چشمم دور نماینده است.

با این حال شاید باز از خود بپرسید حالا چرا درست آدمی اهل قلم به صرافت دفاع از بی سوادان افتاده است ...

مطلب بسیار روشن است ، چرا که درست همین بی سوادان بودند که ادبیات را آفریدند . قالبهای اولیه ادبی ، از اسطوره گرفته تا وزن آهنگین ترانه های کودکانه ، از قصه گرفته تا تصنیف ، از دعا گرفته تا چیستان ، همگی تاریخی کهن تر از خط نوشتار دارند . بدون میراث شفاهی هرگز شعری پدید نمی آمد و بدون بی سوادان هر گز کتابی ! بی شک از سر اعتراض به رخم خواهید کشید که نهضتی به نام "روشنگری" هم بوده است !

خواهید گفت :  سنتی وجود داشت که خفقانش در ِ هر پیشرفتی را به روی بی نوایان می بست ! ... این حرفها را به که می گویید؟

نکبت اجتماعی نه فقط بر امتیازهای مادی ، بلکه بر امتیاز های غیر مادی حاکمان نیز تکیه دارد ، این متفکران بزرگ قرن هجدهم بودند که به این نکته پی بردند . اینان در یافتند که اگر ملت خام و صغیر است ، دلیل این خامی و صغیری صرفا ستم دیدگی سیاسی و استثمار اقتصادی نیست ، بلکه پیامد نادانی خود ملت هم هست !

نسل های بعدی از این پیش فرض نتیجه گرفتند که توان خواندن و نوشتن از جمله نعماتی است که زندگی انسان را می سازد .

این آرمان پر قدر و ارج البته در طول زمان چند بار از نو تفسیر شد و این تفسیر های نو همه قابل توجه بودند . دیری نپایید که مفهوم " آموزش " جای روشنگری را گرفت. یک مربی آلمانی در عصر ناپلئون بر این باور بود که : " نیمه ی دوم قرن هجدم برای آموزش ملت ها دوران ساز بوده است . آشنایی با اقداماتی که در آن زمان در این زمینه انجام گرفته ، مایه ی شادی انسان دوستان ، امید پاسداران فرهنگ و کان تجربه ی کارگزاران زندگی اجتماعی است "

البته همه ی معاصران با وی هم نظر نبوده اند . یک مربی دیگر ملت در باره ی کتاب خواندن نظری سوای این دارد و می گیود : " عادت مطالعه اگر هم هر باره به قیام و انقلاب نینجامد ، همیشه ناراضی و طلبکار بار می آورد و این یعنی آدمهایی که به هر اقدام دستگاه قضایی و قوه ی مجریه نگاه بدبینانه دارند و به قانون اساسی کشور خود دلبستگی نشان نمی دهند "

این حرفها به گوش ما آشنا می آید . وحشت از روشنگری گذشته ای درازتر از خود روشنگری داشته است . این ترس تنها در کشورهای استبدادزده ی قرن بیستم نیست که خواب زمستانی خود را می گذراند ، بلکه در دموکراسی آلمان هم وضع از همین قرار است . در هر حال هر باره یک آدم ابله در دستگاه قانون گذاری و اجرایی کشور پیدا شده که بدش نمی آمده است برای حفظ قانون اساسی از تاثیر مخرب برخی نوشته ها ، قانون اساسی را لغو کند .

اما نظریه پردازان محافظه کار فرهنگی هم در این دویست سال گذشته چیز زیادی بر دانش خود نیافزوده اند . این جماعت هرگز انگشت هشدار خود را پایین نیاورده است و از همان زمان گوته می پرسد :

 " چرا باید در میان انسانها فاسدترینشان از نعمت کتاب بهره ببرد ، یعنی همه ی آن آدمهایی که کارشان مسخره پردازی ، تملق شنیدن و خودفریبی است ؟"

" پیام چنین متون خالی از هر اندیشه و قریحه ای ... اسرافهای بی معنی ، ترس و گریز از هرگونه کار و تلاش ، تجمل خواهی بی اندازه ، سرکوبی وجدان ، دلزدگی از زندگی و مرگی زود هنگام است . "

این متنهای خاک خورده ی تاریخ را برای آن شاهد آوردیم که نشان دهیم نظریه های این جماعت تا به امروز مثل شبح همه جا می گردد.

وقتی سخنان مسئولان رسمی و نیمه رسمی کشور را در باره ی سیاست فرهنگی می شنویم ، ناچار جز این به ذهنمان نمی رسد که در این دویست سال هیچ استدلال تازه ای از خاطر آن ها نگذشته است .

اما در آنچه به پیشبرد طرح سواد آموزی مربوط می شود ، طبیعی است که گامهای بلندی برداشته ایم و به نظر می رسد انسان دوستان و پاسداران فرهنگ و کارگزاران زندگی اجتماعی در این حیطه به موفقیتی چشمگیر دست یافته اند . کیست که بخواهد در رد سخن یوزف مایر ، یکی از ناشران لایق قرن نوزدهم ، حرفی بزند که شعاری از خود در آورد که می گفت : " آموزش آزادی می آورد "  ، شعار حزب سوسیال دموکرات که سرلوحه ی سیاسی آن هم شد این بود " دانش یعنی قدرت !" ، " فرهنگ برای همه " .

این حزب تا به امروز هم بدون کمترین دلزدگی در راه لغو تبعیض های آموزشی و برقراری برابری در امر آموزش می جنگد.

از زمان آگوست ببل و بیسمارک یک پیام شادی بخش از پی پیامی دیگر می آید . در همان سال 1880 آمار ِ بی سوادی در آلمان به زیر یک درصد رسید . مبارزه با بی سوادی در دیگر کشورهای اروپایی کمی بیشتر به درازا کشید . با این حال ، خاصه از هنگامی که یونسکو در سال 1951 مبارزه با بی سوادی را سرلوحه ی خود قرار داد ، باقی دنیا نیز از این حیث پیشرفت های چشمگیری کرده است . خلاصه ی کلام آنکه نور بر تاریکی پیروز شده است .

اما شادی ما از بابت این پیروزی محدود است . این پیام زیبا تر از آن است که حقیقت داشته باشد ، زیرا ملت ها از روی میل باطنیشان خواندن و نوشتن نیاموخته اند. بلکه به این کار مجبور شده اند. آزادی آنها در عین حال به معنای سلب اختیار حقوقی شان بود . از این لحظه کار سواد آموزی در اختیار دولت و کارگزاران آن یعنی مدارس ، ارتش و دستگاه قضایی ، قرار گرفت . روزی که کودکان روانسبورگ در سال 1811 برای دریافت جوایز خود صف کشیدند ، پیش این مراسم این سرود را خواندند :

کوشایی و اطاعت وظایفی اند

که تنها شهروندان خوب صادقانه به آن پایبندند

شوق زندگی بر پایه ی وظیفه را

تنها مدرسه است که در قلب جوانان می نهد

اگر که از فضیلت برخورداریم

و از دانش بهره مند

این همه را رهین مدرسه ایم

و تا ابد سپاسگذار

هرجا که مدرسه نیکو برپاست

زنده باد شاه ، زنده باد دولت

هدفی که سواد آموزی دنبال می کرد ، هیچ ربطی به روشنگری نداشت . انسان دوستان و حافظان فرهنگی ، سنگ سواد را به سینه می زدند تنها مباشران صنعت و سرمایه داری بودند ؛ صنعتی که از دولت می خواست کارگران درس خوانده در اختیارشان قرار دهد .

مقصود هرگز نیکی و حقیقت و زیبایی و آن شعار هایی که ناشران ِ پدر سالار ِ عصر بیدرمایر می دادند و بازماندگانشان آن ها را تکرار می کنند نبود . مقصود آن نبود که راه را بر " فرهنگ نوشتار " باز کنند ، چه رسد به این که انسانها را از زنجیر خامی و خردی آزاد کنند .

مقصود پیشرفتی کاملا از نوع دیگر بود. این پیشرفت عبارت بود از آن که بی سوادان ، این " نازلترین طبقه ی انسانی " را رام کنند ، تخیل و اندیشه ی شخصی شان را از آنان بگیرند و از صفحه ی ذهنشان بشویند ، تا از این پس نه تنها نیروی عضلات آن ها و مهارت فنی شان را به کار بگیرند ، بلکه از مغزهایشان هم بهره کشی کنند .

اما برای از میان بر داشتن انسان بی بهره از مهارت نوشتار ، اول باید اورا تعریف ، کشف و افشا کرد. مفهوم بی سوادی مفهومی قدیمی نیست و تاریخ دقیق اختراع آن را می شود به تقریب تعیین کرد. سرو کله ی این لغت نخستین بار در نوشته ای انگلیسی درسال 1876 پیدا شد و سپس به سرعت در همه ی اروپا گسترش یافت ؛ تقریبا همزمان با گسترش چراغ برق و گرامافون ادیسون ، لوکوموتیو الکتریکی زیمنس ، دستگاه خنک کننده ی لینده ، تلفن بل و موتور بنزین سوز اتو . ربط داستان مثل روز روشن است .

وانگهی پیروزی طرح آموزش ملی در اروپا با گسترش استعمار مقارن شد و این پدیده هم تصادفی نیست . در دانش نامه های آن روزگار به این دعوی بر می خوریم که " شمار بی سوادان در مجموع مردم هر کشوری نشان دهنده ی سطح فرهنگ آن کشور است " . " از این حیث در اروپا اسلاو ها در پایین ترین سطح هستند و در آمریکا سیاهپوستان ...، بالاترین سطح از ان کشورهای ژرمن و سفید پوستان ایلات متحده و فنلاندی هاست " . در این آمار کلی البته از قلم نیانداخته اند که " مردان در میانگین جایگاهی بالاتر از زنان دارند "

هدف از این گوشزد صِرف ِ ارائه ی آمار نیست ، بلکه طبقه بندی و انگ زدن است . در پشت پدیده ی بی سوادی انسان فرودست را قرار می دهند . اقلیتی ناچیز و افراطی تمدن را ملک طلق خود می خوانند و در حق همه ی آنانی که به ساز او نمی رقصند تبعیض روا می دارد . این اقلیت را به روشنی می توان مشخص کرد : مردان بر زنان سروری دارند ، سفید پوستان بر رنگین پوستان ، ثروتمندان بر بی نوایان و زندگان بر مردگان . –باری- آنچه آن به اصطلاح " کارگزاران زندگی اجتماعی " در عصر قیصر ویلهلم هرگز گمانش را به ذهن راه نمی دادند ، باید برای ما نوادگان و فرزندان مارگزیده ی آنان بی هیچ گوشه ی تاریکی روشن باشد و آن این که روشنگری ممکن است به فتنه گری و فرهنگ به بربریت تبدیل شود .

از خود می پرسید چرا دارم وقت شما را با مسائلی می گیرم که صرفا جنبه ی تاریخی دارند. ولی همین گذشته ی تاریخی انگار دارد دامنگیر ما هم می شود . انتقام مظلومان خالی از طنزی شوم نیست . آن بی سوادی که ما پاکسازی و طردش کرده ایم ، هم اکنون و همچنان که همه میدانیم ، از نو برگشته است ؛ این بار در شکل و قالبی خالی از هر جنبه ی احترام انگیز . این بی سوادی نوینی که اکنون دیری است بر اجتماع سیطره یافته بی سوادی از نوع دوم است .

و خوشا به سعادتش ! زیرا بیماری فراموشی ، یعنی دردی که به آن مبتلاست ، هیچ رنج نمی برد ؛ سرمست از آن که از هیچ دید و درک شخصی بر خوردار نیست و قدردان این کم ترین توان تمرکزی ندارد .

این واقعیت را که نه می داند و نه می فهمد که چه بر سرش آمده – این فلاکت را – نوعی امتیاز می شمارد . پر جنب و جوش است و سازگار و قاطع . هیچ لازم نیست نگران اوضاعش باشیم .

از دلایل سلامت و خوش احوالی ِ اینم بی سواد نوع دوم یکی هم اینکه هرگز خودش خبر ندارد که بی سواد نوع دوم است .

خودش را صاحب دانش و معلومات می داند زیرا بلد است انواع کاتالوگ ماشین ها و همه رقم چک را بخواند . در محیطی می چرخد و می گردد که برای حفظ او از گزند ِ هر گونه وسوسه ذهن حصاری کامل به دورش کشیده است . هرگز متصور نیست که در این محیط شکست بخورد ، زیرا همین محیط او را ساخته و پرورده است . تا به این وسیله دوام خالی از خللش را تضمین کند .

بی سواد نوع دوم محصول مرحله ای نو از پیشرفت صنعت است ؛ محصول اقتصادی که مسئله اش دیگر تولید نیست بلکه فروش است و از این رو دیگر نیازی به یک ارتش ذخیره ی منضبط ندارد . نیاز عمده ی این اقتصاد مصرف کننده ی دوره دیده است . با این کارگران و کارمندان کلاسیک آن آموزش سختگیرانه هم که اینان به ناچار در انقیادش بودند ، زائد می شود و بی سوادی قیدی می شود که لازم است هرچه زودتر از دست و پای خود بازش کنیم . همزمان با این وضع فناوری برای ما راه حلی مناسب فراهم کرده است : رسانه ی آرمانی بی سواد ِ نوع دوم تلویزیون است .

شاید خیلی نظریه ها که در باره ی تلویزیون به زبان آمده نادرست باشد من می دانم که چه می گویم . زیرا هنوز بیست سال از آن زمان نگذشته که خودم این رسانه ی سحر آمیز الکتریکی را دارای توان فوق العاده برای آزادی بخشی دانستم . چنین امیدی ، اگرهم بی پایه باشد این امتیاز را دارد که جسارت آمیز است . اما چیزی از جسارت آن جامعه شناس امریکایی نمی بینم که در باره ی تلویزیون می گوید:

" وقتی که ملتی هدایت خود را به دست ابتذال می سپرد ، وقتی زندگی فرهنگی تعریفی نو می یابد و تعریفش زنجیره ی بی پایانی از سرگرمی های تلویزیون و کلوب های شبانه ی غول آسا می شود ، وقتی که گفتمان اجتماعی بدل به یاوه هایی بی مایه می شود ، خلاصه وقتی که از شهروند چیزی جر تماشاگر به جا نمی ماند و مسائل اجتماعی در حد برنامه های نمایشی تنزل می یابد ، ملت براستی در خطر است و مرگ فرهنگ تهدیدی واقعی ."

تنها واژه هاست که تغییر کرده است ، وگرنه استدلال این امریکایی در سال 1985 درست مانند استدلال آن سوسیس نیک خصال است که در سال 1795 در پیش ملت خود خطابه ای ایراد کرد تا نسبت به خطر مطالعه هشدار دهد و از فروپاشی فرهنگی بترساند . بدیهی است که آقای پستمان در نکته ی اصلی سخن خود حق دارد و درست می گوید که :" تلویزیون یعنی جفنگ همراه با سس " . ولی تعجب اور اینکه آقای پستمان در این مسئله ایرادی می بیند . از قضا گیرایی و دلربایی و موفقیت تلویزیون درست در همین جفنگ بودن آن است . ولی از این تعجب آور تر " تیک" طرفداران فرهنگ مطالعه است . انگار دعوایشان در نهایت صرفاً بر سر شیوه ی تولید جفنگ است و نه خود جفنگ . اگر همین جفنگ را چاپ کنی ، در آن صورت حتما تبدیل می شود به یک محصول فرهنگی ، ولی اگر آن را روی آنتن یا کابل بفرستی ، " ملت به خطر می افتد " . خوب دیگر ، وقتی نقد فرهنگی سکه ی رایج می شود عاقبتش همین است .

برای من که به هر حال سخت است باور هشدارهای پیشگویی که در طرد و نفی دیگران طمع به فروش بنجل خود می بندد و کورکورانه دنبال گشودن بازار های نو است . یادمان باشد که یک فراورده ی چاپی ، یعنی روزنامه ی بیلد ، این فراورده ی " پیامبر گونه " بود که ثابت کرد می توان ابطال کلام مکتوب را به جای خود کلام مکتوب قالب کرد و یک رسانه ی چاپی برای بی سوادان نوع دوم ساخت . طبیعی است ، همین ناشران هستند که خود را به آب و آتش می زنند تا ملت را به شبکه های کابلی وصل کنند ، گرز ماهواره را به تاب در آورند و سراسر قاره ها را زیر سیطره ی برنامه هایی ببرند که هیچ رد و نشانی از برنامه در آن نیست . اینان درست مثل یکصد سال پیش که هدف باسواد کردن مردم بود ، امروز هم که هدف پشت کردن به سواد است می توانند به حمایت دولت امیدوار باشند . طرح الحاق اجباری به کابل دقیقا همان راهی را می رود که " آموزش اجباری " می رفت ، یعنی همان قانونی که شعار دستگاههای مربوطه در آن روزگار بود . بازهم جالب آن که بخش صنعت به عنوان طرف مذاکره ی این پروژه ، وزارتی دارد که خود تجلی بی کم و کاست بی سواد نوع دوم است .

سیاست آموزشی دولت هم ناچار خواهد بود که بر این اولویت بندی جدید گردن بگذارد و با کاستن از بودجه ی کتابخانه های عمومی از هم اکنون گامی جدی در این راه برداشته است . چنین تجدید نظرهایی را در برنامه های مدارس هم شاهد هستیم .

امیدوارم گمان نکنید می خواهم در مخالفت با اوضاعی دهان به نیش و کنایه باز کنم که چاره ناپذیری آن برایم مسلم است . قصد سوگواری بر این اوضاع و احوال را هم ندارم . صرفا می خواهم چند و چون ان را روشن کنم و تا آنجا به من مجال می دهید ، به تشریحش بپردازم . انکار ِ علت وجودی بی سواد ِ نوع دوم ابلهانه است و از من دور باد که چشم دیدن خوشی ها و امتیازات دلنشین او را نداشته باشم .

از طرف دیگر قطعاً مجازم نتیجه بگیرم که پروژه ی تاریخی روشنگری ، در آنچه به آموزش توده مربوط می شود ، شکست خورده است . شعار " فرهنگ برای همه " امروزه شعاری مضحک جلوه می کند و هنوز هم کورسویی از یک فرهنگ بدون طبقه در هیچ کجا دیده نمی شود . برعکس ، انچه می بینیم ، شکل گیری فرهنگهای مختلفی است که مرزهای خود را پیوسته بیش از پیش به روی همدیگر می بندند و دیگر هیچ زندگی همگانی و مشترکی را نمی شناسد.

حتی می خواهم خطر کنم و بگویم مردم هر روز بیش از گذشته به کاست های فرهنگی تقسیم می شوند . ( البته تعبیر کاست را صرفا به قصد تشریح اوضاع به کار می برم وگرنه منظورم از این مفهوم چندان سیستماتیک نیست ) این کاستهای جدید ِ فرهنگی را نمی شود با الگوی سنتی مارکسیستی تعریف کرد که می گوید فرهنگ ِ حاکم فرهنگ حاکمان است . میان موقعیت اقتصادی طبقات با آگاهی آنان شکاف افتاده است .

قاعده ی این وضعیت تازه آن است که بی سوادان ِ نوع دوم عالی ترین مقامهای سیاسی و اقتصادی را از آن خود می سازند.

برای نمونه کافی است نگاهی به رییس جمهور ایلات متحده امریکا و صدر اعظم پیشین آلمان بیاندازید . عکس آن هم صادق است . در همین آلمان یا ایالات متحده بسیاری رانندگان تاکسی ، کارگران خدماتی ف روزنامه فروشان و مواجب بگیران ِ بیکار هستند که با سطح سواد بالای فرهنگی و معلومات بسیار وسیعی که دارند در هر جامعه ی دیگری اگر بود، پیشرفت ها می کردند . ولی حتی این مقایسه هم حق مطلب را ادا نمی کند و به طبقه بندی واضح نمی رسد ، زیرا در میان معلمان بیکار هم می توان به زامبی ها برخورد و در دفتر ریاست جمهوری هم به آدمهایی که هم خواندن و نوشتن بلدند و هم از تفکری خلاق بر خوردارند .

همه ی این واقعیات معنای دیگری هم دارند و آن این که جبر اجتماعی در مسائل فرهنگی دیگر از کار افتاده و به درد نخور شده است .

چیزی که روزگاری امتیاز آموزشی بود یا چیزی که محرومیت آموزشی نامیده می شد ، از این پس مایه ی نگرانی نیست . جایی که پدر و. مادر هر دو بی سواد نوع دوم هستند ، دیگر بزرگ زاده از کارگرزاده چیزی سر ندارد . تعلق به کاست های گوناگون فرهنگی از این پس بیش تر به امکانات خود آدم ها بستگی دارد تا تبار و خانواده شان .

از این توضیحات نتیجه می گیریم که فرهنگ در کشور ما وضع به کلی تازه ای یافته است . آن دعوی متعهد بودن به تمامی ملت را – دعوی ای که هر بار بر زبان آورده اند و هرگز به آن عمل نکرده اند – می توان به دست فراموشی سپرد . حاکمان جامعه بیش ترشان بی سوادان نوع دوم اند و دیگر ذره ای علاقه به چنین شعاری ندارند.

نتیجه ان که این شعار دیگر نه می تواند و نه لازم است که در خدمت ذوق حاکم باشد . فرهنگ دیگر به هیچ چیزی مشروعیت نمی بخشد ؛ پدیده ایست سرخود و یاغی ، و این هم البته برای خود نوعی آزادی است . چنین فرهنگی تنها می تواند به نیروی خود متکی باشد و هرچه زودتر این واقعیت را در یابد ، به حالش بهتر .

راستی این سوال که می خواهید به یک پدیده ی نابه هنگام نشان افتخار بدهید ، نزدیک بود پاک از یادم برود . مسئله این است که ادبیات – به گمان من – از تحولاتی که به اختصار برشمردم کمتر از آن لطمه دیده که به نظر می آید . ادبیات در اساس همیشه دغدغه ی گروهی کم شمار بوده است . احتمالا شمار کسانی که زندگی شان را از این راه می گذرانند در این دویست سال گذشته کما بیش یکسان مانده و صرفا ترکیب انها دچار تغییر شده است . پرداختن به ادبیات مدتهاست که دیگر نه امتیاز طبقاتی به شمار می رود و نه اجبار طبقاتی . پیروزی بی سوادی نوع دوم فقط می تواند ادبیات را افراطی کند، چون این بی سوادی نوین وضعیتی به وجود آورده که در آن کتاب خواندن کاری کاملا داوطلبانه شده است. اگر چنانچه ادبیات دیگر نه نشانه ی مقام است ، نه جایگاه  اجتماعی و نه برنامه ی آموزشی در این صورت تنها کسانی به آن روی می آورند که نمی توانند از ان دل ببُرند . گو هرکه که می خواهد از این وضع بنالد . من که شکوه ای ندارم . هر چه باشد علف هرز هم در باغ در اقلیت است ؛ با این حال هر باغبانی می داند که ریشه کن کردن ان چه کار سختی است . این علف هرز ، تاوقتی که از قدری جان سختی و نیرنگ و توان تمرکز و حافظه ی خوب برخوردار است ، همچنان رشد خواهد کرد و شبز خواهد ماند . یادتان هست که : همه ی این خصلت ها ، خصلت های یک بی سواد واقعی است . شاید هم هموست که پاسدار آخرین کلام خواهد بود ! چراکه به هیچ رسانه ای نیاز ندارد مگر صدایی و گوشی .

 


پی نوشت : هانس ماگنوس انسس برگر نویسنده ی و ادیب آلمانی در مجموعه مقالات خود نکاتی را به روشنی و زیبایی بیان نموده است که رنج دوباره نویسی آن را بر خود شیرین دیدم امیدوارم این مجموعه مقالات را بتوانم دوباره نویسی نمایم و به مخاطبان به مرور ارائه دهم .
گرایش عمیق انسس برگر به روشنگری و نقد اجتماعی - سیاسی ، به ویژه در سالهای اخیر ، او را بر آن داشته است که ورای رمان بیش از پیش به درون شکافی بحران های اجتماعی در قالب مقالات و جستارهای اجتماعی -فلسفی روی اورد .این مجوعه مقالات چندان بی ارتباط با حال روز کشورمان نیست .

آذربایجان تنهاست ...

آذربایجان در این روزها همچو کودکی یتیم در بستر خاک از درد به خود می پیچید ، دردی که سالهاست گویا التیام نیافته و امروز به شیوه ای تاسف سر باز زده است .

این مدت در آذربایجان بودم و از نزدیک شاهد زلزله ی مرگ بار اهر و ورزقان بودم ، زلزله ای که بار دیگر به من ثابت کرد " آذربایجان تنهاست "  ! گاهگداری که گزارشهای صدا و سیما را می بینم ناخود آگاه به یاد زلزله ی وان ترکیه افتادم ، گزارشهایی سراسر دروغ ، سراسر ...

روستاهایی بودند و هستند که هنوز هیچ کمکی را دریافت نکرده اند و به طور کامل نیز تخریب شده اند ،  از کمک خبری نیست و فقط  اشک تمساح های مسئولین است که این ماتم را سنگین تر نموده است!

در وان ترکیه نیز علی رغم تبلیغات گسترده ی فاشیستهای ترکیه اما شاهد عبور کامیون های خالی به منطقه بودیم ، در جایی که هرگونه کمک بین المللی نیز از سوی آن کشور رد شده بود ...

چه خویشاوند بودند مردم کرد وان و مردم ترک ورزقان و اهر و چه نامردمی هایی که در حق آنها روا داشته شد ...

آذربایجان تسلیت


پی نوشت :

دو هفته ی گذشته روزهای بسیار سختی بود برایم ، هفته ای که سراسر اشک بود و ماتم ، هفته ای که من و دوستانم بزرگترین و شوکه ترین خبری که می توانستیم بشنویم را دریافت کردیم و این حال و هوای ماتم بار همراه بود با زلزله ی آذربایجان ... ای کاش این دوهفته از دفتر ذهنم گم شود و هیچگاه آن را ورق نزنم ، حسین عزیز چیزی جز سکوت نتوانستم برایت بنویسم ، هیچگاه نتوانستم حرف بزنم چراکه می دانستم بغض امان نمی دهد هنوز هم نمی توانم باور کنم این سکوت دو هفته ای برای من و دوستانمان سراسر دلهره بود و اشک ... لعنت به این دو هفته !

 

کی ئه م گره ی له نیو روحم دا کرده وه ( چه کسی این آتش را در وجودم انداخته است؟ )

کی به خوینم بناره کانی شوشته وه ( چه کسی با خونم دامنه ها را شسته است؟ )

خه ونه کاله کانمی دزی  ( خواب های نیمه تمامم را دزدید؟ )

زامه کانمی به نیشانه داکرده وه ( دردهایم را نشانه رفته است؟ )

 

چه ن سه ده یه ... ( چندین قرن است )

قوله شمشیر و خه نجه رو قینی خویان ( شمشیر و خنجر نفرت خود را )

له ژیر تاجه گولینه دا حه شار داوه ( زیر تاج گل مخفی کرده اند )

بوچی له م کاروانسرایه ره شمالی زامان هه لداوه؟ ( چرا در این کاروانسرا خیمه ی درد بر افراشته اند ؟)

گیانه بوچی به سه ر ریگای بشکومین دا بچینه وه؟ ( چرا بازهم در این وادی گام برداریم؟ )

چه ن جاری دی  داستانی جوانه مه رگی مان بچرینه وه؟ ( چند بار دیگر این داستان ِ مرگ زود هنگام را از نوبخوانیم ؟)

نیشتمانم! ( سرزمینم )

له کوی را تی هه لچینه وه ( از کجا شروع کنیم )

به بروسکه دا سه رکه وین و به سووتان دا بیینه خواری ( از شرر ها صعود کنیم و با سوختن فرود بیاییم )



بهادرانی ها و نجات کوهنورد تایوانی در برودپیک

پایگاه خبری فدراسیون کوهنوردی : برادران "بهادرانی" در پی اقدامی انسان‌دوستانه و استمداد به یکی از کوه‌نوردان خارجی در "برودپیک"؛  توسط سایر کوه‌نوردان در کمپ اصلی مورد تقدیر قرار گرفتند.

"رضا بهادرانی" در این خصوص اظهار داشت: فردای روز صعود به قله و در حین بازگشت از کمپ 4 به کمپ اصلی، در ارتفاعات پایین‌تر متوجه‌ی یک کوه‌نورد "تایوانی" شدیم که با وضعیت بسیار بد و رو به اِدم مواجه شده بود.

متأسفانه هم‌تیمی‌های وی او را تنها و بدون همراه رها کرده و رفته بودند. با برادرم تصمیم گرفتیم به او کمک کنیم و لذا این اقدام از کمپ 2 تا کمپ اصلی حدود 10 ساعت به طول انجامید. 

وی افزود: وقتی به کمپ اصلی بازگشتیم؛ برایمان جالب بود که کوه‌نوردان عموما به جهت استمداد آن کوه‌نورد به ما تبریک می‌گفتند تا صعود به قله!

موسیقی : "ناز کردنت " تقدیم به مهدی عمیدی

آسِمون کاری ندار یارُم بیدارِه

ِما می رُم ماچی کُنُم آی گر خون بِبار ه

ای دایی دایی جونُم خُم گل به پات ریسونُم

را رفتَنِتُ واویلا قَر کِردَنِت واویلا

ناز کِردَنِت میون ِ دشت ، رقصیدَنِت واوای واوای سوزانده

را رفتَنِت ُ خندیدَنِت میون دشت ، رقصیدَنِت واوای واوای سوزانده

چه خوش ِ سایه ِ ی کمر صوت ِکبوتر

چه خوش ِ بازی کُنُم آی با زُلف ِ دلبر

ای دایی دایی جونُم خُم گل به پات ریسونُم

را رفتَنِتُ واویلا قَر کِردَنِت واویلا

ناز کِردَنِت میون ِ دشت ، رقصیدَنِت واوای واوای سوزانده

 ناز کِردَنِت خندیدَنِت میون دشت ، رقصیدَنِت واوای واوای سوزانده

این ترانه ی خراسانی تقدیم به مهدی  عزیز به امید موفقیت وی در قله ی کی تو

مهدی عمیدی در کی تو ...

الان در پی کامنت احسان بشیر گنجی متوجه شدم مهدی عمیدی در کمپ سوم کی تو به سر می برد برای این دلاور کوهنورد خراسانی آرزوی موفقیت می کنم . مهدی عمیدی از کوهنوردان بسیار جسور و پر توان کشور است که به شخصا وی را دوست دارم .

از ویژگی های مهدی عمیدی می توان به جسارت در رفتار و گفتار وی اشاره کرد که نمونه ای تمام نما از یک کوهنورد آزاد اندیش است . مهدی را دوست داریم و برایش از صمیم قلب آرزوی موفقیت میکنیم .

زنده باد مهدی عمیدی ، زنده باد خراسان


پی نوشت : شیرینی کی تو واقعا خوردن داره

بهادرانی ها فاتح برودپیک

برادران بهادرانی ( رضا، صحبت الله ) چند روز پیش موفق به صعود قله ی برودپیک پاکستان شدند . این دو کوهنورد کرمانشاهی سال گذشته نیز موفق به فتح قله ی گاشربروم یک شده بودند . رضا بهادرانی از کوهنوردان خوشنام کردستانی است که 5 قله ی 8000 متری را در کارنامه دارد . خبر صعود وی را در حالی چند روز قبلشندیم  که مشغول تماشای  خبر ورزشی بودم و بی اختیار با صدای بلند ابراز خوشحالی کردم که دوستانم تا حدی متعجب شدند ...

به هر جهت این صعود ارزشمند را به ایشان و کوهنوردان کرمانشاه و جامعه ی کوهنووردی کردستان تبریک می گویم . امیدوارم همواره لبخند های فاتحانه بر لبهایشان پایدار باشد

در همین رابطه متن خبر را در خبرگزاری بین المللی کردپرس بخوانید


پی نوشت :در انتظار صعود تیم کردستان به قله ی لنین هستیم . این تیم اولین برنامه ی مشترک خود را در قله ی لنین با هدف آماده سازی و محک تیم برای صعود 8000 متری در سال آتی به انجام می رساند . این تیم متشکل از کوهنوردانی از شهرهای سنندج ، سقز ، بوکان ، پیرانشهر و سردشت است که تحت عنوان تیم هیمالیانوردی مستقل کردستان عازم منطقه ی پامیر شده است .

پی نوشت2 : صعود عظیم قیچی ساز را به قله ی کی تو را صمیمانه تبریک می گویم


تقدیم به چشمان کودکان شمال سوریه

من با بطالت پدرم

هرگز !!!

بیعت نمی کنم ...

نمی دانی کودک زیبایم نمی دانی چه آرزوهایی در دل دارم چه آرزو های مخملی و لطیفی که همچو شکوفه های انار برای گیسوان پریشانت در خیال بافته ام ! آرزو هایی به عمق باور مان به تغییر ، به عمق ایمانمان به زیبایی چشمانت ...

کودک زیبایم آسوده بخند دیگر پدرانمان نیستند که این چرخهای لنگ و شکسته ی تاریخ را در حال سکون رها کنند چراکه برادر بزرگترت است برای تو خواب می بیند و به عشق گل های صورتی و قرمز خوشرنگ برای گیسوان طلایی رنگت سینه ها را سپر سنگینترین آتش ها کرده است ...

فدای چشمان زیبایت که غمی به وسعت تاریخ در آن نهان است به قول استاد په شیو :

سه ر ده که وین

چونکه دوینی توپه قوریکی ده س کردم

دایه ده س مندالیکی کورد

ئه و له باتی بووکه شووشه

تفه نگیکی لی دروس کرد


پی نوشت: تا تعطیلات آخر ماه از اینترنت محروم خواهم بود ...

از دنیای کوهنوردی :
*تیم هیمالیانوردی کردستان که متشکل از کوهنوردان برخی شهرهای کردنشین در شمال غرب کشور است در تلاش است قله ی لنین را فتح نماید . برای دوستان عزیزم خصوصا هیوا دادخواه ، آوات کریم زاده و شیرکو عزیزی آرزوی موفقیت دارم و متاسفم نتوانستم در مراسم بدرقه یشان حضور داشته باشم و ایضا در مراسم استقبالشان ...
*صمیمانه ترین تبریک ها نیز نثار دستان سرمازده ی تلاشگران ترانگو و خصوصا مهدی فرهادی عزیز

*آرزوی موفقیت دارم برای برادران بهادرانی در برودپیک و متاسفم که نمی توانم اخبارشان را پوشش دهم

* و دست مریزادی ویژه به تمام راهیان قراقروم و پامیر و با آرزوی موفقیت و تندرستی برایشان

موسیقی: ساری گلین

ساری گلین در ترکی آذربایجانی به معنی عروس زرد( عروس مو طلایی ) است و در افسانه ها به معنی خورشید ، آهنگ و موسیقی ساری گلین سالهای سال سینه به سینه به ما رسیده و ساری گلین از تصنیف های فولکلور آذربایجان محسوب میشود. رقص ساری گلین، رقص مبارزه برای رهایی خورشیدی است که اهریمن آن را به اسارت برده است. انسانی که برای رهایی آن آمده، چنان شیفته خورشید است که حاضر به فدای جان خویش در راه رهایی آن است . بنابراین این موسیقی را می توان هنری برای آزادی نامید . ساری گلین را شاید بتوان گفت فریادی برای رهایی بخشی است . این ترانه بسیار زیبا تقدیم به تمام مخاطبان

بو دره نین اوزونو،

چوبان قایتار قوزونو،
نة اوْلا بیر گون گؤرم
نازلی یاریمین اوزونو
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گلین

*ای چوپان گوسفندها را در طول دره
باز گردان ای خورشید من
چه می شود روزی من صورت یارم را ببینم
چه کار کنم ساری گلین *

حسین علیزاده نوازنده مشهور تار در آخرین آلبوم خود به نام به تماشای آبهای سفید(با نام انگلیسی Endless Vision) این قطعه را همراه با جیوان گاسپاریان اجرا کرده که در آن ایلقار مرادوف همراه با افسانه سرایی شعر آن را میخوانند.  البته در ادامه قطعه جیوان گاسپاریان آن را به زبان ارمنی و سپس به زبان فارسی شعری با همین موسیقی خوانده میشود


کبوتر خواب آلود ...

تقدیم به پروانه های سوری !

هرگز صدای گلوله را دوست نداشته ام 

اما ...

کبوتر صلح 

بر روی لوله تفنگ در خوابی عمیق است

که تنها صدای گلوله می تواند آن را 

به پرواز وا دارد...


پی نوشت : وام گرفته شده از شعر استاد عبدلله په شیو ، 

یاد اشک هایی که برای پیروزی جوانان لیبیایی از گونه هایم سرازیر شد افتادم چه دلنشین بود و چه خویشاوندی عمیقی بینمان بود !

پی نوشت 2 : از کامنتهای دوستان بزرگوارم سپاسگذارم اگر نتوانستم پاسخی درخور و تک به تک بدهم عذر می خواهم .