خانمها و آقایان ! اجازه می
خواهم سپاسگذاری از شما را با پرسشی درخور این مناسبت همراه کنم و آن این که آیا
شما ، نمایندگان محترم شهر ، در پی تجلیل گونه ای انسانید که نسلش رو به انقراض می
رود؟ آیا جایزه ی شهرتان را به انسانی اعطا میب کنید که دوره اش سر آمده ؟ از
روزنامه های چند ماهه ی اخیر چنین در می یابم که آنچه به " فرهنگ مطالعه
" یا " فرهنگ نوشتار " شهرت دارد ، نه تنها در کشور ما ، بلکه در
سراسر کره زمین ، با خطر نابودی روبروست . بی اعتنایی به این خبر وحشتناک برای مثل
منی که از نوشتن و در نتیجه خواندن نان می خورد ، ممکن نیست .
اگر در این گمان خودم به خطا
نرفته باشم ، پس قطعا در این مسئله علاقه ای شخصی با علاقه ای همگانی ، یا محلی با
علاقه ای عام و فراگیر ، همسویی یافته است .
آیا می شود از کلام مکتوب چشم
پوشید؟ پرسش این است و هر که به طرح آن بپردازد ، ناچار باید از بی سوادی و بی
سوادان سخن بگوید. منتها اشکال قضیه این است که هر وقت سخن از بی سواد پیش می آید
، خود او حضور ندارد .
بی سواد آفتابی نمی شود و به
حاصل گفتگوی ما هم اعتنایی ندارد و آن را به سکوت برگزار می کند. از این رو اجازه
می خواهم دفاع از او را به عهده بگیرم ، ولو شخص بی سواد چنین ماموریتی به من
نداده باشد.
از هر سه تن ساکن سیاره ما یک
نفربدون هنر خواندن و نوشتن روزگارش را سر می کند . مجموع این انسانها حدود هشتصد
و پنجاه میلیون نفرند و شمارشان مسلماً افزایش هم می یابد . این آماری حیرت آور و
در عین حال گمراه کننده است. زیرا نسل انسان فقط شامل زندگان و نا آمدگان نمی شود،
بلکه مردگان و رفتگان را هم باید جزئی از آن دانست. و او که مردگان را از قلم
نیاندازد ، به ناچار به این نتیجه می رسد که سواد نه قاعده بلکه استثنا است.
تنها ما ، یعنی شمار ناچیز
برخورداران از نعمت خواندن و نوشتن ، ممکن است فکر کنیم که مردم بی بهره از نعمت
خواندن و نوشتن عده ای اندکند . در این تصور باطل جهلی نهفته که هیچ خوشایند من
نیست .
برعکس ، اگر بصیرت به خرج دهیم
، بی سواد شخصی بسیار در خور احترام خواهد بود . من به حافظه ، قدرت تمرکز ، زیرکی
، ذهن خلاق و گوش نیوشای این آدم رشک می برم . خواهش می کنم متهم نکنید که در
آرزوی انسان وحشی خوب هستم . من از شبحی رمانتیک سخن نمی گویم ، بلکه سخنم از
انسانهایی است که بشخصه با آنها سرو کار دارم . هرگز نمی خواهم سیمایی آرمانی به
بی سوادان بدهم ؛ بسته بودن افق دید ، کله شقی
و دنیای بسته ی شان از چشمم دور نماینده است.
با این حال شاید باز از خود
بپرسید حالا چرا درست آدمی اهل قلم به صرافت دفاع از بی سوادان افتاده است ...
مطلب بسیار روشن است ، چرا که
درست همین بی سوادان بودند که ادبیات را آفریدند . قالبهای اولیه ادبی ، از اسطوره
گرفته تا وزن آهنگین ترانه های کودکانه ، از قصه گرفته تا تصنیف ، از دعا گرفته تا
چیستان ، همگی تاریخی کهن تر از خط نوشتار دارند . بدون میراث شفاهی هرگز شعری
پدید نمی آمد و بدون بی سوادان هر گز کتابی ! بی شک از سر اعتراض به رخم خواهید
کشید که نهضتی به نام "روشنگری" هم بوده است !
خواهید گفت : سنتی وجود
داشت که خفقانش در ِ هر پیشرفتی را به روی بی نوایان می بست ! ... این حرفها را به
که می گویید؟
نکبت اجتماعی نه فقط بر امتیازهای مادی ، بلکه بر امتیاز های غیر
مادی حاکمان نیز تکیه دارد ، این متفکران بزرگ قرن هجدهم بودند که به این نکته پی
بردند . اینان در یافتند که اگر ملت خام و صغیر است ، دلیل این خامی و صغیری صرفا
ستم دیدگی سیاسی و استثمار اقتصادی نیست ، بلکه پیامد نادانی خود ملت هم هست !
نسل های بعدی از این پیش فرض
نتیجه گرفتند که توان خواندن و نوشتن از جمله نعماتی است که زندگی انسان را می
سازد .
این آرمان پر قدر و ارج البته
در طول زمان چند بار از نو تفسیر شد و این تفسیر های نو همه قابل توجه بودند .
دیری نپایید که مفهوم " آموزش " جای روشنگری را گرفت. یک مربی آلمانی در
عصر ناپلئون بر این باور بود که : " نیمه ی دوم قرن هجدم برای آموزش ملت ها
دوران ساز بوده است . آشنایی با اقداماتی که در آن زمان در این زمینه انجام گرفته
، مایه ی شادی انسان دوستان ، امید پاسداران فرهنگ و کان تجربه ی کارگزاران زندگی
اجتماعی است "
البته همه ی معاصران با وی هم
نظر نبوده اند . یک مربی دیگر ملت در باره ی کتاب خواندن نظری سوای این دارد و می
گیود : " عادت مطالعه اگر هم هر باره به قیام و انقلاب نینجامد ، همیشه
ناراضی و طلبکار بار می آورد و این یعنی آدمهایی که به هر اقدام دستگاه قضایی و
قوه ی مجریه نگاه بدبینانه دارند و به قانون اساسی کشور خود دلبستگی نشان نمی دهند
"
این حرفها به گوش ما آشنا می
آید . وحشت از روشنگری گذشته ای درازتر از خود روشنگری داشته است . این ترس تنها
در کشورهای استبدادزده ی قرن بیستم نیست که خواب زمستانی خود را می گذراند ، بلکه
در دموکراسی آلمان هم وضع از همین قرار است . در هر حال هر باره یک آدم ابله در
دستگاه قانون گذاری و اجرایی کشور پیدا شده که بدش نمی آمده است برای حفظ قانون
اساسی از تاثیر مخرب برخی نوشته ها ، قانون اساسی را لغو کند .
اما نظریه پردازان محافظه کار
فرهنگی هم در این دویست سال گذشته چیز زیادی بر دانش خود نیافزوده اند . این جماعت
هرگز انگشت هشدار خود را پایین نیاورده است و از همان زمان گوته می پرسد :
" چرا باید در میان انسانها فاسدترینشان از
نعمت کتاب بهره ببرد ، یعنی همه ی آن آدمهایی که کارشان مسخره پردازی ، تملق شنیدن
و خودفریبی است ؟"
" پیام چنین متون خالی از
هر اندیشه و قریحه ای ... اسرافهای بی معنی ، ترس و گریز از هرگونه کار و تلاش ،
تجمل خواهی بی اندازه ، سرکوبی وجدان ، دلزدگی از زندگی و مرگی زود هنگام است .
"
این متنهای خاک خورده ی تاریخ
را برای آن شاهد آوردیم که نشان دهیم نظریه های این جماعت تا به امروز مثل شبح همه
جا می گردد.
وقتی سخنان مسئولان رسمی و
نیمه رسمی کشور را در باره ی سیاست فرهنگی می شنویم ، ناچار جز این به ذهنمان نمی رسد
که در این دویست سال هیچ استدلال تازه ای از خاطر آن ها نگذشته است .
اما در آنچه به پیشبرد طرح
سواد آموزی مربوط می شود ، طبیعی است که گامهای بلندی برداشته ایم و به نظر می رسد
انسان دوستان و پاسداران فرهنگ و کارگزاران زندگی اجتماعی در این حیطه به موفقیتی
چشمگیر دست یافته اند . کیست که بخواهد در رد سخن یوزف مایر ، یکی از ناشران لایق
قرن نوزدهم ، حرفی بزند که شعاری از خود در آورد که می گفت : " آموزش آزادی
می آورد " ، شعار حزب سوسیال دموکرات
که سرلوحه ی سیاسی آن هم شد این بود " دانش یعنی قدرت !" ، " فرهنگ
برای همه " .
این حزب تا به امروز هم بدون
کمترین دلزدگی در راه لغو تبعیض های آموزشی و برقراری برابری در امر آموزش می
جنگد.
از زمان آگوست ببل و بیسمارک
یک پیام شادی بخش از پی پیامی دیگر می آید . در همان سال 1880 آمار ِ بی سوادی در
آلمان به زیر یک درصد رسید . مبارزه با بی سوادی در دیگر کشورهای اروپایی کمی
بیشتر به درازا کشید . با این حال ، خاصه از هنگامی که یونسکو در سال 1951 مبارزه
با بی سوادی را سرلوحه ی خود قرار داد ، باقی دنیا نیز از این حیث پیشرفت های
چشمگیری کرده است . خلاصه ی کلام آنکه نور بر تاریکی پیروز شده است .
اما شادی ما از بابت این
پیروزی محدود است . این پیام زیبا تر از آن است که حقیقت داشته باشد ، زیرا ملت ها
از روی میل باطنیشان خواندن و نوشتن نیاموخته اند. بلکه به این کار مجبور شده اند.
آزادی آنها در عین حال به معنای سلب اختیار حقوقی شان بود . از این لحظه کار سواد
آموزی در اختیار دولت و کارگزاران آن یعنی مدارس ، ارتش و دستگاه قضایی ، قرار
گرفت . روزی که کودکان روانسبورگ در سال 1811 برای دریافت جوایز خود صف کشیدند ،
پیش این مراسم این سرود را خواندند :
کوشایی و اطاعت وظایفی اند
که تنها شهروندان خوب صادقانه
به آن پایبندند
شوق زندگی بر پایه ی وظیفه را
تنها مدرسه است که در قلب
جوانان می نهد
اگر که از فضیلت برخورداریم
و از دانش بهره مند
این همه را رهین مدرسه ایم
و تا ابد سپاسگذار
هرجا که مدرسه نیکو برپاست
زنده باد شاه ، زنده باد دولت
هدفی که سواد آموزی دنبال می
کرد ، هیچ ربطی به روشنگری نداشت . انسان دوستان و حافظان فرهنگی ، سنگ سواد را به
سینه می زدند تنها مباشران صنعت و سرمایه داری بودند ؛ صنعتی که از دولت می خواست
کارگران درس خوانده در اختیارشان قرار دهد .
مقصود هرگز نیکی و حقیقت و
زیبایی و آن شعار هایی که ناشران ِ پدر سالار ِ عصر بیدرمایر می دادند و
بازماندگانشان آن ها را تکرار می کنند نبود . مقصود آن نبود که راه را بر "
فرهنگ نوشتار " باز کنند ، چه رسد به این که انسانها را از زنجیر خامی و خردی
آزاد کنند .
مقصود پیشرفتی کاملا از نوع
دیگر بود. این پیشرفت عبارت بود از آن که بی سوادان ، این " نازلترین طبقه ی
انسانی " را رام کنند ، تخیل و اندیشه ی شخصی شان را از آنان بگیرند و از
صفحه ی ذهنشان بشویند ، تا از این پس نه تنها نیروی عضلات آن ها و مهارت فنی شان
را به کار بگیرند ، بلکه از مغزهایشان هم بهره کشی کنند .
اما برای از میان بر داشتن
انسان بی بهره از مهارت نوشتار ، اول باید اورا تعریف ، کشف و افشا کرد. مفهوم بی
سوادی مفهومی قدیمی نیست و تاریخ دقیق اختراع آن را می شود به تقریب تعیین کرد.
سرو کله ی این لغت نخستین بار در نوشته ای انگلیسی درسال 1876 پیدا شد و سپس به
سرعت در همه ی اروپا گسترش یافت ؛ تقریبا همزمان با گسترش چراغ برق و گرامافون
ادیسون ، لوکوموتیو الکتریکی زیمنس ، دستگاه خنک کننده ی لینده ، تلفن بل و موتور
بنزین سوز اتو . ربط داستان مثل روز روشن است .
وانگهی پیروزی طرح آموزش ملی
در اروپا با گسترش استعمار مقارن شد و این پدیده هم تصادفی نیست . در دانش نامه
های آن روزگار به این دعوی بر می خوریم که " شمار بی سوادان در مجموع مردم هر
کشوری نشان دهنده ی سطح فرهنگ آن کشور است " . " از این حیث در اروپا
اسلاو ها در پایین ترین سطح هستند و در آمریکا سیاهپوستان ...، بالاترین سطح از ان
کشورهای ژرمن و سفید پوستان ایلات متحده و فنلاندی هاست " . در این آمار کلی
البته از قلم نیانداخته اند که " مردان در میانگین جایگاهی بالاتر از زنان
دارند "
هدف از این گوشزد صِرف ِ ارائه
ی آمار نیست ، بلکه طبقه بندی و انگ زدن است . در پشت پدیده ی بی سوادی انسان
فرودست را قرار می دهند . اقلیتی ناچیز و افراطی تمدن را ملک طلق خود می خوانند و
در حق همه ی آنانی که به ساز او نمی رقصند تبعیض روا می دارد . این اقلیت را به
روشنی می توان مشخص کرد : مردان بر زنان سروری دارند ، سفید پوستان بر رنگین پوستان
، ثروتمندان بر بی نوایان و زندگان بر مردگان . –باری- آنچه آن به اصطلاح "
کارگزاران زندگی اجتماعی " در عصر قیصر ویلهلم هرگز گمانش را به ذهن راه نمی
دادند ، باید برای ما نوادگان و فرزندان مارگزیده ی آنان بی هیچ گوشه ی تاریکی
روشن باشد و آن این که روشنگری ممکن است به فتنه گری و فرهنگ به بربریت تبدیل شود
.
از خود می پرسید چرا دارم وقت
شما را با مسائلی می گیرم که صرفا جنبه ی تاریخی دارند. ولی همین گذشته ی تاریخی
انگار دارد دامنگیر ما هم می شود . انتقام مظلومان خالی از طنزی شوم نیست . آن بی
سوادی که ما پاکسازی و طردش کرده ایم ، هم اکنون و همچنان که همه میدانیم ، از نو
برگشته است ؛ این بار در شکل و قالبی خالی از هر جنبه ی احترام انگیز . این بی
سوادی نوینی که اکنون دیری است بر اجتماع سیطره یافته بی سوادی از نوع دوم است .
و خوشا به سعادتش ! زیرا
بیماری فراموشی ، یعنی دردی که به آن مبتلاست ، هیچ رنج نمی برد ؛ سرمست از آن که
از هیچ دید و درک شخصی بر خوردار نیست و قدردان این کم ترین توان تمرکزی ندارد .
این واقعیت را که نه می داند و
نه می فهمد که چه بر سرش آمده – این فلاکت را – نوعی امتیاز می شمارد . پر جنب و
جوش است و سازگار و قاطع . هیچ لازم نیست نگران اوضاعش باشیم .
از دلایل سلامت و
خوش احوالی ِ اینم بی سواد نوع دوم یکی هم اینکه هرگز خودش خبر ندارد که بی سواد
نوع دوم است .
خودش را صاحب دانش و معلومات می داند زیرا بلد است انواع کاتالوگ
ماشین ها و همه رقم چک را بخواند . در محیطی می چرخد و می گردد که برای حفظ او از
گزند ِ هر گونه وسوسه ذهن حصاری کامل به دورش کشیده است . هرگز متصور نیست که در
این محیط شکست بخورد ، زیرا همین محیط او را ساخته و پرورده است . تا به این وسیله
دوام خالی از خللش را تضمین کند .
بی سواد نوع دوم محصول مرحله
ای نو از پیشرفت صنعت است ؛ محصول اقتصادی که مسئله اش دیگر تولید نیست بلکه فروش
است و از این رو دیگر نیازی به یک ارتش ذخیره ی منضبط ندارد . نیاز عمده ی این
اقتصاد مصرف کننده ی دوره دیده است . با این کارگران و کارمندان کلاسیک آن آموزش
سختگیرانه هم که اینان به ناچار در انقیادش بودند ، زائد می شود و بی سوادی قیدی
می شود که لازم است هرچه زودتر از دست و پای خود بازش کنیم . همزمان با این وضع
فناوری برای ما راه حلی مناسب فراهم کرده است : رسانه ی آرمانی بی سواد ِ نوع دوم
تلویزیون است .
شاید خیلی نظریه ها که در باره
ی تلویزیون به زبان آمده نادرست باشد من می دانم که چه می گویم . زیرا هنوز بیست
سال از آن زمان نگذشته که خودم این رسانه ی سحر آمیز الکتریکی را دارای توان فوق
العاده برای آزادی بخشی دانستم . چنین امیدی ، اگرهم بی پایه باشد این امتیاز را
دارد که جسارت آمیز است . اما چیزی از جسارت آن جامعه شناس امریکایی نمی بینم که
در باره ی تلویزیون می گوید:
" وقتی که ملتی هدایت خود را به دست ابتذال می
سپرد ، وقتی زندگی فرهنگی تعریفی نو می یابد و تعریفش زنجیره ی بی پایانی از
سرگرمی های تلویزیون و کلوب های شبانه ی غول آسا می شود ، وقتی که گفتمان اجتماعی
بدل به یاوه هایی بی مایه می شود ، خلاصه وقتی که از شهروند چیزی جر تماشاگر به جا
نمی ماند و مسائل اجتماعی در حد برنامه های نمایشی تنزل می یابد ، ملت براستی در
خطر است و مرگ فرهنگ تهدیدی واقعی ."
تنها واژه هاست که تغییر کرده
است ، وگرنه استدلال این امریکایی در سال 1985 درست مانند استدلال آن سوسیس نیک
خصال است که در سال 1795 در پیش ملت خود خطابه ای ایراد کرد تا نسبت به خطر مطالعه
هشدار دهد و از فروپاشی فرهنگی بترساند . بدیهی است که آقای پستمان در نکته ی اصلی
سخن خود حق دارد و درست می گوید که :" تلویزیون یعنی جفنگ همراه با سس "
. ولی تعجب اور اینکه آقای پستمان در این مسئله ایرادی می بیند . از قضا گیرایی و
دلربایی و موفقیت تلویزیون درست در همین جفنگ بودن آن است . ولی از این تعجب آور
تر " تیک" طرفداران فرهنگ مطالعه است . انگار دعوایشان در نهایت صرفاً
بر سر شیوه ی تولید جفنگ است و نه خود جفنگ . اگر همین جفنگ را چاپ کنی ، در آن
صورت حتما تبدیل می شود به یک محصول فرهنگی ، ولی اگر آن را روی آنتن یا کابل
بفرستی ، " ملت به خطر می افتد " . خوب دیگر ، وقتی نقد فرهنگی سکه ی
رایج می شود عاقبتش همین است .
برای من که به هر حال سخت است
باور هشدارهای پیشگویی که در طرد و نفی دیگران طمع به فروش بنجل خود می بندد و
کورکورانه دنبال گشودن بازار های نو است . یادمان باشد که یک فراورده ی چاپی ،
یعنی روزنامه ی بیلد ، این فراورده ی " پیامبر گونه " بود که ثابت کرد
می توان ابطال کلام مکتوب را به جای خود کلام مکتوب قالب کرد و یک رسانه ی چاپی
برای بی سوادان نوع دوم ساخت . طبیعی است ، همین ناشران هستند که خود را به آب و
آتش می زنند تا ملت را به شبکه های کابلی وصل کنند ، گرز ماهواره را به تاب در
آورند و سراسر قاره ها را زیر سیطره ی برنامه هایی ببرند که هیچ رد و نشانی از
برنامه در آن نیست . اینان درست مثل یکصد سال پیش که هدف باسواد کردن مردم بود ،
امروز هم که هدف پشت کردن به سواد است می توانند به حمایت دولت امیدوار باشند .
طرح الحاق اجباری به کابل دقیقا همان راهی را می رود که " آموزش اجباری
" می رفت ، یعنی همان قانونی که شعار دستگاههای مربوطه در آن روزگار بود .
بازهم جالب آن که بخش صنعت به عنوان طرف مذاکره ی این پروژه ، وزارتی دارد که خود
تجلی بی کم و کاست بی سواد نوع دوم است .
سیاست آموزشی دولت هم ناچار
خواهد بود که بر این اولویت بندی جدید گردن بگذارد و با کاستن از بودجه ی کتابخانه
های عمومی از هم اکنون گامی جدی در این راه برداشته است . چنین تجدید نظرهایی را
در برنامه های مدارس هم شاهد هستیم .
امیدوارم گمان نکنید می خواهم
در مخالفت با اوضاعی دهان به نیش و کنایه باز کنم که چاره ناپذیری آن برایم مسلم
است . قصد سوگواری بر این اوضاع و احوال را هم ندارم . صرفا می خواهم چند و چون ان
را روشن کنم و تا آنجا به من مجال می دهید ، به تشریحش بپردازم . انکار ِ علت
وجودی بی سواد ِ نوع دوم ابلهانه است و از من دور باد که چشم دیدن خوشی ها و
امتیازات دلنشین او را نداشته باشم .
از طرف دیگر قطعاً مجازم نتیجه
بگیرم که پروژه ی تاریخی روشنگری ، در آنچه به آموزش توده مربوط می شود ، شکست
خورده است . شعار " فرهنگ برای همه " امروزه شعاری مضحک جلوه می کند و
هنوز هم کورسویی از یک فرهنگ بدون طبقه در هیچ کجا دیده نمی شود . برعکس ، انچه می
بینیم ، شکل گیری فرهنگهای مختلفی است که مرزهای خود را پیوسته بیش از پیش به روی
همدیگر می بندند و دیگر هیچ زندگی همگانی و مشترکی را نمی شناسد.
حتی می خواهم خطر کنم و بگویم
مردم هر روز بیش از گذشته به کاست های فرهنگی تقسیم می شوند . ( البته تعبیر کاست
را صرفا به قصد تشریح اوضاع به کار می برم وگرنه منظورم از این مفهوم چندان
سیستماتیک نیست ) این کاستهای جدید ِ فرهنگی را نمی شود با الگوی سنتی مارکسیستی
تعریف کرد که می گوید فرهنگ ِ حاکم فرهنگ حاکمان است . میان موقعیت اقتصادی طبقات
با آگاهی آنان شکاف افتاده است .
قاعده ی این وضعیت تازه آن است
که بی سوادان ِ نوع دوم عالی ترین مقامهای سیاسی و اقتصادی را از آن خود می سازند.
برای نمونه کافی است نگاهی به
رییس جمهور ایلات متحده امریکا و صدر اعظم پیشین آلمان بیاندازید . عکس آن هم صادق
است . در همین آلمان یا ایالات متحده بسیاری رانندگان تاکسی ، کارگران خدماتی ف
روزنامه فروشان و مواجب بگیران ِ بیکار هستند که با سطح سواد بالای فرهنگی و
معلومات بسیار وسیعی که دارند در هر جامعه ی دیگری اگر بود، پیشرفت ها می کردند .
ولی حتی این مقایسه هم حق مطلب را ادا نمی کند و به طبقه بندی واضح نمی رسد ، زیرا
در میان معلمان بیکار هم می توان به زامبی ها برخورد و در دفتر ریاست جمهوری هم به
آدمهایی که هم خواندن و نوشتن بلدند و هم از تفکری خلاق بر خوردارند .
همه ی این واقعیات معنای دیگری
هم دارند و آن این که جبر اجتماعی در مسائل فرهنگی دیگر از کار افتاده و به درد
نخور شده است .
چیزی که روزگاری امتیاز آموزشی
بود یا چیزی که محرومیت آموزشی نامیده می شد ، از این پس مایه ی نگرانی نیست .
جایی که پدر و. مادر هر دو بی سواد نوع دوم هستند ، دیگر بزرگ زاده از کارگرزاده
چیزی سر ندارد . تعلق به کاست های گوناگون فرهنگی از این پس بیش تر به امکانات خود
آدم ها بستگی دارد تا تبار و خانواده شان .
از این توضیحات نتیجه می گیریم
که فرهنگ در کشور ما وضع به کلی تازه ای یافته است . آن دعوی متعهد بودن به تمامی
ملت را – دعوی ای که هر بار بر زبان آورده اند و هرگز به آن عمل نکرده اند – می توان
به دست فراموشی سپرد . حاکمان جامعه بیش ترشان بی سوادان نوع دوم اند و دیگر ذره
ای علاقه به چنین شعاری ندارند.
نتیجه ان که این شعار دیگر نه
می تواند و نه لازم است که در خدمت ذوق حاکم باشد . فرهنگ دیگر به هیچ چیزی
مشروعیت نمی بخشد ؛ پدیده ایست سرخود و یاغی ، و این هم البته برای خود نوعی آزادی
است . چنین فرهنگی تنها می تواند به نیروی خود متکی باشد و هرچه زودتر این واقعیت
را در یابد ، به حالش بهتر .
راستی این سوال که می خواهید
به یک پدیده ی نابه هنگام نشان افتخار بدهید ، نزدیک بود پاک از یادم برود . مسئله
این است که ادبیات – به گمان من – از تحولاتی که به اختصار برشمردم کمتر از آن
لطمه دیده که به نظر می آید . ادبیات در اساس همیشه دغدغه ی گروهی کم شمار بوده
است . احتمالا شمار کسانی که زندگی شان را از این راه می گذرانند در این دویست سال
گذشته کما بیش یکسان مانده و صرفا ترکیب انها دچار تغییر شده است . پرداختن به
ادبیات مدتهاست که دیگر نه امتیاز طبقاتی به شمار می رود و نه اجبار طبقاتی .
پیروزی بی سوادی نوع دوم فقط می تواند ادبیات را افراطی کند، چون این بی سوادی
نوین وضعیتی به وجود آورده که در آن کتاب خواندن کاری کاملا داوطلبانه شده است.
اگر چنانچه ادبیات دیگر نه نشانه ی مقام است ، نه جایگاه اجتماعی و نه برنامه ی آموزشی در این صورت تنها
کسانی به آن روی می آورند که نمی توانند از ان دل ببُرند . گو هرکه که می خواهد از
این وضع بنالد . من که شکوه ای ندارم . هر چه باشد علف هرز هم در باغ در اقلیت است
؛ با این حال هر باغبانی می داند که ریشه کن کردن ان چه کار سختی است . این علف
هرز ، تاوقتی که از قدری جان سختی و نیرنگ و توان تمرکز و حافظه ی خوب برخوردار
است ، همچنان رشد خواهد کرد و شبز خواهد ماند . یادتان هست که : همه ی این خصلت ها
، خصلت های یک بی سواد واقعی است . شاید هم هموست که پاسدار آخرین کلام خواهد بود
! چراکه به هیچ رسانه ای نیاز ندارد مگر صدایی و گوشی .
پی نوشت : هانس ماگنوس انسس برگر نویسنده ی و ادیب آلمانی در مجموعه مقالات خود نکاتی را به روشنی و زیبایی بیان نموده است که رنج دوباره نویسی آن را بر خود شیرین دیدم امیدوارم این مجموعه مقالات را بتوانم دوباره نویسی نمایم و به مخاطبان به مرور ارائه دهم .
گرایش عمیق انسس برگر به روشنگری و نقد اجتماعی - سیاسی ، به ویژه در سالهای اخیر ، او را بر آن داشته است که ورای رمان بیش از پیش به درون شکافی بحران های اجتماعی در قالب مقالات و جستارهای اجتماعی -فلسفی روی اورد .این مجوعه مقالات چندان بی ارتباط با حال روز کشورمان نیست .