شعر  (اوراز)

يادش به خير عشق به ياد پرواز غريبانه محمد اوراز

باز با ياد تو ديشب من عاشق چو كبوتر تا سحرگاه به سرسراي خيال تو زدم پر عشق آزرد مرا سوي جنون برد مرا چون درآن خلوت شب درپي ديدار تو بودم همه جارفتم ورفتم همه جا گشتم وگشتم از سرجنگل ودشت واقيانوس گذشتم به سركوه نشستم وان سكوت شب مهتاب به فرياد شكستم گفتم اي كوه ببين عشق چسان كرده مرا نزد تو آورده مرا گفت از عشق مگو چون به لب بسته اي من مُهر خَموشي زده اين عشق همين گفت و فرو بست لب ازلب

 

محمد اوراز

بابا نان ندارد

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری
ابرها هم یا سیل می بارد ویا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
اما برای خوردنش دندان ندارد
انگار بابا هم کلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد, آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد؟
ایمان! برادر, گوش کن ,نقطه سر خط
بنوس بابا مثل هر شب نان ندارد

پاییز امسال بوی مدرسه نمی دهد!

 

 

۱۳۶۶ تا ۱۳۸۶: با هر نسیم پاییزی قاصدکی آمد و بویی! قاصدک خبرش را داد و باد بویش را! و با هر پاییز رنگ زیبای مدرسه و زنگ خوش آن آمد و پاییز به پاییز رسید...

۲۱ پاییز رفت و آنچه ماند همه خاطر آن روزهاست و خاطره اش...و افسوس که پاییز امسال بوی مدرسه نمی دهد...!

 

دماوند اين بار!

برای دوستان خوبم که در دماوند کوه نماد شکوهمند دوستی بودند من دلم مي خواهد خانه اي داشته باشم پر دوست کنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هر کسي مي خواهد وارد خانه پر عشق و صفاي من گردد يک سبد بوي گل سرخ به من هديه کند شرط وارد گشتن شست و شوي دلهاست شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي مي کوبم روي آن با قلم سبز بهار مي نويسم اي يار خانه ي ما اينجاست تا که سهراب نپرسد ديگر خانه دوست کجاست