عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه عشق و جوانی

فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهربانی

گه چو دریا پر ز رازی

گه چو دشتی سینه بازی

گه چو اتش گرم مهری

گه چونان گل غرق نازی چون خم بی باده گه بی جوش و تابی

چون شراب کهنه گه پر التهابی

جای آن سنگ صبور ای قصه گو با من بگو

تا به تنهایی کنم با او زمانی گفتگو

تا شود صبرش تمام و بشکند در پای من

سنگ از نامهربان شد مهربان تن وای من

آخر ای زیبای من افسونگری اندازه دارد

هر زمان بینم تو را چشمت فریبی تازه دارد

من از آنروزی که بستم با تو پیوند محبت

گر چه گل بودی ندیدم از تو لبخند محبت

سوختم پروانه سان از داغ این زود آشنایی

ساختم اما نکردم شکوه از درد جدایی