پدر این عشق بسوزه ...
کی فکرش رو میکرد تویه روستای دور افتاده ی کردستان توی یه هوای بارونی ، توی کوره راههایی که دورش رو پرچینها گرفته اند و یک دختر روستایی سوار بر الاغ !!! رد بشه وانچنان دل کوهنویسان رو ببره که هیچکس نفهمه از کجا خورده !
چهره ها جالب توجه بود ، یکی مبهوت ، یکی ساکت ،یکی خیره ، یکی متعجب ، یکی با نیش باز میگه گوزلده و یکی هم .... ای پدر این عشق بسوزه !
و اون جاست که شاعر میگه :
« شما نمی دانید !
نمی دانید که من ... کبوتر را و
دختر همسایه را و
واپسین بوی بوسه اش را
چه قدر یاد کرده ام
نمی دانید!»
و در جایی دیگر این شاعر میفرماید :
« سلام
سلام ... ای دختر همسایه پیرهن خجول ِ
سینه جسور !
سلام
دوستی ها و نظر بازی های مرا هیچ پیمانی نبود
گردن بند مرا این یادگار و ارزوی مرا
_ که توتی ِ رنگینی
بر گل آن نقش بسته است _
نزد خویش نگه دار
باشد که روزی این توتی از سینه ی تو
پرواز بگیرد و نزد من فرود آید
ای بسا ... روزی چند
دلواپسی در هیات پاره ابری رقیق
به سیمای ات بنشیند و
رخساره ی عشق و لبخنده های ات
خراش بردارد ...»
پی نوشت: ای کاش می شد جمله ای که بعد از دیدنش گفتی رو بگم ... ای ....
عکاس: ایاز سعید زاده