دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی

یادم آمد که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی

در دو چشمت طلوع نهان بود چون ستاره می دمیدی

در شب بهت ویرانی من قصه های مرا از سر شوق می شنیدی

بی شکیبم بی قرارم سر به پاهای جنون می گذارم

بی شکیبم بی قرارم دل به دریای تو می سپارم

در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو

خود نگفتی که من هم بدانم کیستی تو ؟ چیستی تو ؟

دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی

یادم آمد که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی