هر روز هر روز هر روز خبر هایی اینچنین در رسانه ها و یاد بودها و گزارشها و ... اعلام می شود اما این شعارها مصرف لحضه ای  دارد و بس !

یک گزارش واقعی از یک صعود پر خطر :

زمستان 1386 بود که در جریان یک صعود و بازگشت از منطقه ی کوه بنفشه از پشت پادگان چسبیده به منطقه مسکونی سقزدر حال بازگشت به سقز بودیم .

در حین بازگشت یک خمپاره عمل نکرده را دیدم. فردای آن روز نامه ای به فرمانداری سقز نوشتم و ازشون خواستم که منطقه رو از وجود این گلوله ها ی عمل نکرده پاکسازی کنند. بعد از چند روز از دانشگاه باهام تماس گرفتند و سریع خودم رو به دانشگاه رسوندم چند نفر از سپاه پاسداران جهت به اصطلاح پاکسازی منطقه ، من رو با خودشون به منطقه بردند و چند دقیقه فرصت دادند که در میان ترکشها و آثار بجا مانده از بمباران های ویران کننده ، آن خمپاره را بیابم هر چه گشتم نبود که نبود !!!!

کم کم سرو صدایشان بلند شد که تو با چه هدفی چنین نامه ای نوشتی تو قصد بر هم زدن نظام را داری ؟

چرا دروغ گفتی ؟ اگر خمپاره هست پس کجاست ؟ و هزاران جمله ی اینچنینی ؟

می دانستم که هست و باید پیدا شود و می دانستم فقط همان یکی نیست اما هرچه میان بافت سنگی آنجا گشتم نتوانستم خمپاره را بیابم . در همین لحضات که همه سوار ماشین گران قیمت ژاپنی شان شدند و همه ی افتخارشان این بود که ماشینشان تا کجا بالا آمده است و تنها چیزی که به آن فکر نمی کردند چشمانی بود که شاید روزی با این خمپاره کور شود .

در همین لحضه یک خمپاره دیگر یافتم یک خمپاره 60 MM  عمل نکرده و اونها رو مجبور کردم که خمپاره را منفجر کنند . در نهایت به من گفتند از این پس اگر مورد دیگری را دیدی مستقیما با خودمان مذاکره کن نیازی به فرمانداری نیست پسر خوب !

آنها ماموریتشان به پایان رسید اما ماموریت من نه !

این منطقه پشت پادگان  که معمولا محل برگزاری مانورهای نظامی ارتش است که گاهگداری برای مردم این شهر قدرت نمایی می کند با هزاران خمپاره 60mm   و تعدادی گلوله های آتش زا و گاهاً شلیکهای مهیب که زندگی قسمتی از مردم شهر را در مدت مانور مختل می کند همه فقط به خاطر قدرت نمایی به مردمی که ...

اما همه ی دلخوشی مردم این بود که این 10 روز را تحمل می کنیم غافل از اینکه دهها سال دیگر نوزادان و بچه هایشان باید شور کودکیشان را فدا کنند به خاطر این قدرت نمایی ...

گاه گداری از خود بیزار می شوم خود را نفرین می کنم که چرا در سرزمینی متولد شدم که اینچنین باید باشد سهم کودکانشان ...

هر گاه یاد شعر شاعر بلند آوازه کردستان می افتم روحم آزرده می شود :

گه رچی خه لکی ولاتی چاو جوانانم ( اگرچه اهل سرزمین زیبا چشمانم )

چاوی  جوانم تیر نه دی به چاوانم ( اما هیچگاه نتوانستم چشمان زیبا را نظاره گر باشم  )

نمی دانم تا کی باید شاهد پر پر شدن انگشتان کوچک و چشمان درخشان کودکانمان باشیم چشمانی که امروز حتی اشک هم نمی تواند بباراند  نمی دانم ای کاش چشمم را می بستم و سرزمینم را همانگونه که زیبا بود می دیدم ...

...............................

پی نوشت :

دوستانی که با موارد اینچنینی برخورد می کنند حتما محل را با سنگ های بزرگ و مشخص علامتگذاری بکنند و یا اگر از جی پی اس استفاده می کنند حتما آن نقطه را مارک نمایند و جهت مکاتبات اداری  حتما از طریق اداره تربیت بدنی و یا مستقیماً با فرمانداری مکاتبه شود و به هیچ عنوان با ارگانهای نظامی مکاتبه ای صورت نگیرد .

۲۷.۴