گاه به خود می گویم که چه راز است تو و این همهمه ی سکوت ، چه راز است تو و همنوایی کوهستان ؟ این همه شوق و اشتیاق برای چیست ؟

دیر زمانی ایست که در کوچه پس کوچه های روستایی دور ، بر ستیغ کوهستان های بلند پرواز ، صدایی به گوش میرسد ! نوایی گوش نواز و لطافتی آرامش بخش !

با من چه کردی زاگرس ؟

به سان آن دخترک بازیگوش روستایی ، آن پسر بچه ی کنجکاو ، آن شور کودکی که لبریز است از هیجان و تکاپو ، به کجا می بری مرا ؟

مگر نه این است که دلبری هایت را با سکوتی بی پایان تا سحر گاهان جشن میگیرم ! مگر نه این است با نوای کبکهای سرمستت ، بی تابم ! مگر نه این است رایحه ی بابونه هایت مرا به مرز جنون می رسانند !

جنون ! چه با شکوه است دلبری های زاگرس و بی تابی های فرزندت ! عشق را به من می فهمانی زاگرس !

می فهمانی رهایی را ، می فهمانی تلاش را ، می فهمانی دوست داشتن را ؛ اخمهایت هم زیباست ! می فهمانی اخمهای عاشقانه را ...

با من چه کردی زاگرس ؟

zagros

۲۷.۴